#آوای_عشق_پارت_169
- به اینا که بخوان کجا بشینن..
سریع خودمو کشیدم عقب ... یعنی اخر کرمم بخدا ...
- عمـرا ...
سیاوش یکم نگاهم کرد ...
- مطمئنی دیگه اره؟! ...
دست به سینه همون جور که خوابیده بودم سرمو به نشون مثبت تکون دادم ... سیاوش یه باشه مشکوک گفت..د وا ... این چرا همچین میکنه؟..خل شد بچم؟.. نکنه میخواد بره؟؟ ... یهو دیدم دستای سیاوش حمله کرد سمتم و بعد چند ثانیه جیغ من بود که دراومد ... همچین قلقلکم میداد که نمیدونستم چجوری از زیر دستش فرار کنم ... اشکم که دراومده بود هیچ نزدیک بود شلوارمم خراب کنم گند بزنم به ابروم ... سیاوش بعد چند دقیقه دست از قلقلک دادنم برداشت ... منکه هنوز میخندیدم اونم لبخند میزد..
- هنوزم جوابت همونه؟؟ ...
همونجور که نفس نفس میزدم نگاهش کردم ...
- نـه من غلط بکنم ...
سیاوش خوشحال نیششو باز کرد و باز اومد سمتم ...
اون شبم با همه قشنگیاش شد جزو خاطرات خوبی که ثبت شده بود توی ذهنم ... مامان زنگ زد خاله اینام واسه شام اومدن خونمون ... ترلا و کیروش و طاها رو هم خودم گفتم بیان ... چقدر خندیدیم و شوخی کردیم و چقدر ترلا یواشکی منو مسخره کرد بخاطر اون سه رو افسردگیم ... چقدر از توجه سیاوش به خودم ذوق مرگ شدم ... اصلا کلا امشب شب خیلی خوبی بود و تنها بدیش این بود که سیاوش وسایلشو جمع کرد برد ... منم هرچی گفتم خندید و گفت نمیشه و هرچند روز یه بار میام پیشت میخوابم ولی بازم من بق کردم که با کلی ناز و بوس قبول کردم و گذاشتم بره.. الان که تو تخت خوابم هستم و به امشب فکر میکنم واقعا خدارو بخاطر این همه خوشبختی شکر میکنم..تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم..
- مامـان..حالت خوبه؟اصلا میفهمی من چی میگم؟؟ ...
مامان همونطور که تند تند داشت کاراشو تو اشپزخونه راست و ریس میکرد با نفس نفس گفت :
- نچ نمیفهمم، نفهمم ...
با کلافگی سرمو تکون دادم ... من نمیفهمم واقعا ... وقتی قراره تا یک ماه دیگه عروسی بگیریم دیگه چه نیازی به مهمونی اخه؟.. مگه ما رو هم رفته چقدر فک و فامیل داریم که بخوایم با خبرشون کنیم؟؟ ... از صبح همین مکافات رو داشتم..هرچی من میگفتم نه مامانم میگه چرا اینجوری تو جلو خانواده شوهرت سرافرازی و بهت احترام میذارن و عزت داره ... اخه من نمیدونم واقعا مگه خاله لادن اینا غریبن که مامان اینجوری جو گرفتتش؟؟ ... یه پوف بلند کردم و رفتم سمت پله ها ... نخیر اصلا گوش مادر ما بدهکار نیست ... زبونم مو دراورد از بس از صبحی بهش گفتم نمیخواد و حوصله ندارم ... همش تقصیر عمس ... مثل اینکه صبحی زنگ زده و به مامانم گفته ما دوماد شما رو مدیدیم و چرا رو نمیکنید نترسید ما نمیخوریمش و از این حرفا مامان ساده منم نه گذاشت نه برداشت گفت شنبه ما یه مهمونی ترتیب دادیم شمام بیاین میخوایم این دوتا جوونو مال هم کنیم دیگه ... حالا امروز چند شنبه بود؟جمعــه ... رفتم بالا تو اتاقم ... اخه من چیکار کنم؟اصلا چی بپوشم ... با شونه های افتاده رفتم طرف کمدم هرچند که نیازی نبود چون کل کمدم رو زمین بود ولی بازم از بیکاری بهتره ... درشو که باز کردم یکم زیر و روش کردم ... یهو چشمم افتاد به یه جعبه بزرگ که زیر کمد بود.. با کنجکاوی درش اوردم..یکم نگاش کردم و یهو با ذوق بازش کردم ... بفرما اینم از لباس اوا خانوم ... لباسم همون پیراهنی بود که خاله و عمو بهم عیدی داده بودن ... خوشحال لباس رو از جعبه در اوردم ... لباس کرم رنگی که تا زانو بود ... تنها مشکلش باز بودن زیاد لباس بود ... بیخیال اوا حالا به سیا جونم میگم ببینم اون چی میگه ... به کفشاش نگاه کردم ... کفشای عروسکی خوشگلی بود ... کفشاشم کرم بود و فقط یه گل بزرگ کنارش داشت ... با ذوق خواستم برش دارم که گار به یه چیزی گیر کرده بود ... اخم کردم ... یعنی چی ... چسبیده مگه؟؟ ... دوباره با زور یه کفشو کشیدم که بیرون که دراومد.. با دیدن کفش یهو فکم اومد پایین ... این پاشنه ده سانتی از کجا پیداش شد؟؟ ... اخمم شدت گرفت..یعنی چی اخه؟پاشنش کجا قایم بود مگه؟؟ ... با تعجب و حرصی به جای کفش نگاه کردم ... یه سوراخ به اندازه پاشنه کفش روش بود ... اه پس بگو پاشنشو این تو قایم کرده بودن ... از همونی که بدم میاومد به سرم اومد ... من کی پاشنه بلند پوشیدم که الان بار دومم باشه؟اونم چی؟ده سانتی ... با غر غر رو تخت نشستم و موبایلمو برداشتم ... زنگ زدم به سیاوش و منتظر شدم تا جواب بده ...
- به به اوا خانوم..چه عجب یادی از ما کردین ... سلام عرض شد خانوم ...
با غر غر جوابشو دادم..
romangram.com | @romangram_com