#آوای_عشق_پارت_168
- اوایی بسه دیگه عزیزم ... گریت واسه چیه اخه؟! میبینی که من پررو تر از این حرفام که ولت کنم و بزم ... مطمئن باش تا اخرش مثل کنه چسبیدم به خودت و زندگیت ...
حرفاش بوی شوخی میداد ولی واسه منه بقرار خوب بود ... هق هقمو ازاد کردم و چنگ زدم به لباسش ...
- کجا بودی؟؟تو این سه روز کجا بودی؟.. هان؟ ... فک کردم میری ... فک کردم دیگه دوسم نداری ... چرا نیومدی؟..نگفتی دق میکنم میمیرم؟.. اونوقت کی بهت میگفت سیاوشی؟ هان؟ ...
.حس میکردم عصبی میشه ولی دست خودم نبود.. دلم پر بود ازش ... دلخور بودم ... اصلا از سیاوش و اونقدر عشقش انتظار نداشتم..یه جورایی بهم بر خورده بود ... سیاوش هیچی نگفت و گذاشت من خوب خودمو خالی کنم ... با صدای بوق ماشینی به خودمون اومدیم ... تازه موقعیتمون رو یادم اومد.. بین دوتا کوچه ایستاده بودیم و زیر بارون داشتیم ابراز دلتنگی میکردیم ... از سیاوش جدا شدم و به ماشینی که بوق زده بود نگاه کردم ... مامان و بابا بودن ... لبخند بزرگ مامانم از همین فاصله هم پیدا بود..اخی طفلی اونم کم حرص نخورد ولی حرف نمیزد ... چقدر ممنونش بودم واقعا ... با کمی شرمندگی کامل از سیاوش جدا شدم و لبخندی بهشون زدم ... مامان شیشه رو کشید پایین و سرشو از از پنجره اورد بیرون و تقریبا جیغ زد ...
- عاشقای بارون زده خیابون جای اینکارا نیست که بفرمایید منزل در خدمتتون باشیم ...
بعد خودش و بابا شروع کردن به خندیدن.. یعنی خاک بر سر ما بکنن که ابراز دلتنگیمون هم مثل ادمیزاد نیست ... با خجالت سرمو انداختم پایین و یه نیشگون اروم از رون سیاوش که داشت با لبخند گنده ایی نگاهشون میکرد گرفتم ... پسره خنگ نیششو باز کرده ... خجالتم نمیکشه ... سیاوش یه آخ اروم گفت و لبخندشو خورد ... مامان دوباره دهنشو باز کرد و داد زد ...
- نکن دختر..پای دومادمو کبود کردی ... منم اینم به زور پیدا کردما ببینم میتونی منصر کنی پسره رو دوباره بیای ور دل خودم و بترشی یا نه ...
چشمام از کاسه زد بیرون ... خدایا پارتی بازی تا کجا اخه؟؟ ... یعنی مردم مادرزن دارن این شوهر ما هم داره ... خدا شانس بده ... والا ... این سیاوشم که دوباره نیشش شل شد و لبخند بزرگش پیدا ... واقعا بایدم ذوق کنه..مثل خری میمونه که بهش تیتاپ دادن ... اووووف خدا قسمت کنه ... خلاصه با حرص خوردنای من و ذوق کردنای سیاوش و تیکه های مامان رفتیم تو خونه ... منو سیاوش که لباسامون خیس بود ... درسته که بارون کم کم میبارید ولی خب ما هم کم زیرش نبودیم که ماشاالله دل نمیکندیم از هم ... اوش همون دو روز پیش برگشته بود شیراز و منم که اونجوری شده بودم خونه خالی و ساکت بود ... بیچاره مامانم همچین با ذوق با ما حرف میزد که انگار چند ساله هیچکس به دیدنش نرفته ... منو سیاوش که هاج و واج به مامان که هی میدوید اینطرف و اونطرف نگاه میکردیم ... بابا هم یه گوشه ایساده بود و میخندید ... یهو مامان جلوی ما زد رو ترمز و بهمون نگاه کردم یکم خیره شد و بعد زد رو لپش و جیغ زد..
- دختره دیوونه چرا این پسر رو اینجوری خیس اینجا نگه داشتی؟تو ادم نمیشی نه؟..خب برو یه لباس از لباسای خودش بهش بده بپوشه ... خوبه سرما بخوره بیافته رو دستت؟.. دو روز دیگه که رفتی خونه بخت باید یه سر علیل و مریضو تحمل کنی ...
همچین لبخند بزرگی به قیافه وا رفته سیاوش زدم که فک کنم تمام دندونامو دید ... اخی پسرم چه خورده تو ذوقش ... یه نگاه شل و وا رفته بهم انداخت که منم خبیث ابرو هام انداختم بالا ... سیاوش که لبخندمو دید اخم کردی با حرص گفت :
- بگیرمت من میدونم و تو ...
تا اینو گفت یه لحظه یادم رفت کجام و چهارتا چشم بهمون خیره شده یه جیغ بخاطر هیجان و خوشحالیم زدم و فرار کردم ... من میدویدم و سیاوش هم با تهدید دنبالم ... مامان و بابا هم که هنوز تو بهت بودن و فقط ما تعجب مارو نگاه میکردن ... با خنده دویدم رفتم بالا و اشتباهی بجای اتاق خودم رفتم اتاق سیاوش ... این سه روز زندگی من همینجا بود و دیگه عادت کرده بودم ... تا رفتم تو اتاق پریدم رو تخت و پتو رو پیچیدم دور خودم و مثل جنین جمع شدم ... انگار اینجوری امنیتم بیشتر بود و سیاوش نمیتونست کاری بکنه ... از هیجان زیاد نفس نفس میزدم و بخاطر نم بودن لباسم گرمایی که حاصل دویدن زیادم بود حس میکردم زیر پتو دارم خفه میشم ... حس میکردم سیاوش داره بهم نزدیکتر میشه ... با پیچیده شدن دستی دورم و کشیده شدنم تو بغل کسی بیشتر خودمو جمع کردم ... سیاوش داشت سعی میکرد تا سریع تر پتو رو از دورم باز کنه و ن فقط دست و پا میزدم و با خنده جیغ و داد میکردم ... بالاخره موفق شد و پتو رو پرت کرد کناری و با لبخند خبیثی چند بار ابرو انداخت بالا ... هنوزم تو بغلش بودم ... سعی کردم چشمامو مظلوم کنم و صدامو مظلوم تر از چشمام ...
- سیـاوشی تو که قرار نیست کاری بکنی؟هوم؟؟ ...
سیاوش قهقهه خوشحالی زد و دوباره بهم نگاه کرد و ژست فکر کردن گرفت ...
- اووووم ... خب شاید البته بستگی داره ...
با ذوق بهش نگاه کردم و یکم خودمو کشیدم بالا ...
- به چی؟؟
به لبهام خیره شد..
romangram.com | @romangram_com