#آوای_عشق_پارت_166
ستایـش یعنی این دیوونگی ها
شبیه حس خوبِ تو دل ما
نگاه کن تو چشای بیقرارم
چقد این لحظه ها رو دوس دارم
به یاد لحظه ایی افتاد که میخواست رانندگی یاد بگیرد ... واقعا ان لحظه خنگ شده بود ... بودن در کنار سیاوش ان هم بعد از محرمیتشان خنگش کرده بود ... خودش هم خوب میداست او دیوونه سیاوش است ... به یاد لحظه های توی اتاقش افتاد ... قبل از عقد ... چقدر سیاوش بیقرار و منتظر بود ... منتظر اجازه از اوا.. اما او با بدجنسی فراوون او را همانطور منتظر گذاشت ... چقدر ان لحظه ها رو دوست داشت ... حاضر بود هرکاری بکند تا ان لحظه ها برگردد و اینبار به چشمان منتظرش جواب مثبت بدهد ...
تصــور میکنم پیشم نشستی
چقد خوبه چقد خوبه که هستـی
ستایش یعنی این حسی که دارم
نمیتونم تورو تنها بذارم
سیاوش همانطور کنار دیوار در قسمت تاریک مچاله بود در خودش ... او اوا را ستایش میکرد ... واقعا او با کی لج کرده بود؟ ... او نمیتوانست اوا رو تنها بگذارد پس چرا زندگی رو به کام هردوشون تلخ میکرد؟ ... او مرد بود و مردانه باید پای زندگی اش میایستاد و میجنگید ... اگر بخواهد اینجوری ادامه بدهد که از هفت روزه هفته باید هشت روزش را در قهر و دلتنگی به سر ببرند ... پس او باید به خودش بجنبد و به کمک اوا زندگیش را جم و جور کند ... بایک تصمیم انی بلند شد ... بدون عوض کردن لباس هایش از اتاق خارج شد و بدون گفتن یک کلمه حرف به سمت در خروجی رفت ... مادرش با صدای در از اشپزخانه خارج شد و با لبخند به در نگاه کرد ... میدانست که اخرش هم پسرش موفق میشود و او را شاد میکند ... پس از دعا برای خوشبختیش و موفقیتش باز هم به اشپزخانه برگشت ک مشغول کارش شد ...
اوا هنوز روی تخت بود اما صدای هق هقش ارام تر شد بود ... او دیگر نمیتوانست ... صبرش تمام شده بود و تمام حرفایی که به خود زده بود را فراموش کرد ... حال قلبش بود که به او فرمان میداد ... سریع بلند شد و اولین مانتو و شالی که دم دستش بود را پوشید ... کسی در خانه نبود پس با خیال راحت سریع از در خارج شد ... مغزش قفل کرده بود و فقط به حرف دلش گوش میکرد و امیدوار بود او را به جاهای خوبی برساند..او دلش روشن بود ...
romangram.com | @romangram_com