#آوای_عشق_پارت_162
سیما عین ور وره حرف میزد و دستمو میکشید و من هر لحظه بیشتر به غلطی که کردم فکر میکردم ... شاید حق با سیما بود ولی چرا اوا انقدر جدی گفت برو بیرون؟ ... مگه اون منجلوی خانوادش کوچیک نکرده بود؟؟با اعصاب خرابی پیچیدم تو کوچه ... درست اخر همین کوچه خونمون بود ... چقدر نزدیک در عین حال دور ... دستمو از دست سیما کشیدم بیرون و به قدمام سرعت دادم ... تا رسیدم به جلوی در خونه چند بار پشت سر هم ایفون رو زدم ... یاد روزی افتادم که اوا چقدر منو پشت در نگه داشت و ازم بیست سوالی پرسید ... با یاداوریش لبخندی زدم که همزمان درم باز شد ... با سیما وارد خونه شدیم ... درست همون جور که قبل از سفرمون بود هنوزم هست ... با این تفاوت که الان تمام وسایل خونه رو هم چیدن ... وارد که شدم کسی رو توی سالن ندیدم ... با صدای بلند سیما به عقب نگاه کردم ...
- مــامـان ... کجایین پـس؟؟؟!! ...
مامان اروم از اتاق اومد بیرون ...
- جانم مامان ... تو اتاق بودم داشتم نگاه میکردم وسایلشو ...
سیما سری تکون داد و اونم رفت مشغول فضولی شد ... بدون توجه به ظاهر خونه مستقیم رفتم سمت اتاقی که از همون روز اول مشخص شده بود که مال منه ... در اتاق رو باز کردم ... اول از همه رنگ ابی کاغذ دیواری به چشمم خورد ... ابی ... قشنگ بود ولی بیشتر از اوا نه ... خدایا دیوونه شده بودم ... چه ربطی داشت اخه؟ ... با خستگی پوف بلندی کردم و خودمو پرت کردم روی تخت ... روتختی قرمزش کمی جمع شد ... به سقف خیره شدم ... امروز مثل روز اول عقدمون بود ... یعنی کار من اشتباه بود؟.. پس اوا چی؟؟ ... با کلافگی پا شدم و نشستم روی تخت ... ارنج دستمو تکیه گاه کردم و دستامو فرو کردم توی موهام ... همون موهایی چند ساعت پیش دستای کوچولوی اوا توش بود ... اون این موهارو لمس کرد ... وای خدا دارم دیوونه میشم ... الان که فکر میکنم اوا قهره داره دیوونم میکنه ... اووووف خدایا من خل چرا اینکارو کردم؟اخه یکی نیست بگه احمق توکه خودت طاقت نداری چجوری مثل بز سرتو انداختی پایین و رفتی؟؟ ... بخدا ما هیچیمون به ادمیزاد نرفته روز اول عقدمون واسه خودش یه کتاب شده ... صدای حرف زدن مامان و سیما از بیرون میاومد ... حتما سیما داشه جریان رو توضیح میداد ... اوووف حالا تا دو دقیقه دیگه مامان میاد تو اتاق و نصیحا میکنه و منم اعصاب ندارم و سر مامان خالی میکنم حالا خر بیار و باقالی بار کن ... یه 5- 6 دقیقه ایی گرشته بود ولی خبری نبود صداها هم قطع شده بوذ انگار رفته بودن..خوشحال از درک مامان و ناراحت از فکر نبود اوا خودمو محکم از پشت پرت کردم روی تخت ... انگار میخواستم با این کار تمام فکرام از سرم خار بشه ولی نشد ... بالاخره بعد از کلی کش مکش ذهنی نفهمیدم کی بیهوش شدم از خواب ...
اروم پلک زدم و چشمامو باز کردم ... هوا تاریک بود ... نمیدونم چه ساعتی از شب بود ... همونجور خوابیده مچ دست چپمو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم ... 7 : 35 بود ... با سستی از جام بلند شدم ... دستی به صورتم کشیدم و از اتاق خارج شدم ... کل بدنم درد میکرد ... بخاطر چی بود؟ ... قطعا بخاطر بد خوابیدنم نبود چون رو تخت خوابیده بودم.. احساس میکردم کل بدنم در حال متلاشی شدنه ... واقعا حس مضخرفی بود ... مامان توی سالن نشسته بود و یه مجله هم دستش بود ... عجیب بود هیچی نمیگفت ... با خروج من از اتاق بهم نگاه کرد و لبخند گرمی زد..
- - شام حاضره منتظر باباتیم ولی اگه گشنته برات بیارم ...
سرمو به نشونه نه تکون دادم و رفتم سمت دستشویی ... باید صبر کنم ... اگه از همین الان شل بگیرم ممکنه در اینده حرفم حرف نباشه.. پس باید خودش بیاد جلو ... شاید من باید انتظار بکشم ... شایدم ...
سه روز از عقد اوا و سیاوش میگذشت ... سه روزی که برای هردوی انها سخت و طاقت فرسا بود ... دوری از عشقشان غیر قابل تحمل بود ... هیچکدام حاضر به پیش قدم شدن نبودند ... هردو دیگری را مقصر میدانستند ... اوا زورمرگی میکرد و تنها همدم و دلگرمی اش همان نشونی بود که روز خواستگاری خاله لادن دستش کرده بود ... دلش به ان خوش بود که او الان زن سیاوش است و اسمش در شناسنامه اوست ... خوب میدانست تمام این کارها بچه بازی است بین خودشان ... حتی بزرگترها هم در کارهایشان دخالت نمیکردند.. از همه بیشتر دلش از این کباب بود که روز اول عقدشان لجبازی کردند و عیشش را نوش کردند ... واقعا کدام دختری اینگونه بود؟ ... اما سیاوش از ان طرف مثل مرغ پرکنده بود ... در خانه رژه میرفت و کلافه بود ... مادرش حال و روز پسرش را میدید اما به کمکش نمیرفت.. او باید خود به تنهایی بتواند از پسش بر بیاید.. هر چی باشد دو روز دیگر قرار بود یک زندگی را اداره کند باید مرد تر بشود پخته تر بشود و بتواند زنش را خوشبخت کند ... میداست که پسرش برای منت کشی دیر کرده است اما هیچ حرفی به او نزد تا خودش این را درک کند که او مرد است و باید گاهی اوقات منت کشی کند.. ناز بخرد و مردانه زنانگی زنش را به رخش بکشد ... او مرد بود ... او تکیه گاه بود پس باید محکم باشد ... او ستون زن و زندگیش بود پس باید بتواند خودش را جمع و جور کند و تصمیم درست را بگیرد ...
عصر جمعه اوا پشت شیشه اتاقش به تماشای بیرون ایستاده بود که باران نرم نرمک شروع به باریدن کرد ... صدای بارشش بلند شده بود و اوا غمگین به هوای بیرون نگاه میکرد و پیش خود میگفت حتی اسمان هم دلش به حال من سوخت گریه میکند و ابری است ...
دوباره نم نمِ بارون
صدای شر شرِ ناودون
دل بازم بیقراره
سیاوش با شنیدن صدای بارون به کنج دیوار رفت و نشست ... دلش هوای اوایش را کرده بود ... هوای شیطنتش ... خنده هایش و حتی هوای اغوشش را ...
romangram.com | @romangram_com