#آوای_عشق_پارت_161
اگه بگم تا هفت جام سوخت دروغ نگفتم ... بیشعور داشت رسما میگفت تو منو خر فرض کردی و داری ازم کولی میگیری ...
بقیه ساکت بودن و داشتن به بحث ما با تعجب نگاه میکردن ... واقعا تعجب داشت هنوز 24 ساعت از عقدمون نمیگذشت که دعوامون شده بود ... اخم کردم و به سیاوش نگاه کردم ... نگاه اون هم جدی بود ...
- من شرط اوش رو قبول دارم ... از خونه برو بیرون و با مامان بابات بیا..زود باش ...
سیاوش با تعجب نگام کرد ... صدای اوووو. گفتن اوش و سیما هم میاومد ولی معلوم بود همه تعجب کردن ... هرلحظه منتظر بودم سیاوش یه لبخند بزنه تا منم بخندم و بگم خوب سرکارت گذاشتما ولی هیچی نگفت ... نه لبخند زد نه اخم کرد فقط دست سیما رو کشید و گفت :
- زودتر حاضر شو ... ما میریم..
حالا منم تعجب کرده بودم ... واقعا داشت میرفت؟؟به همین سادگی؟..مگه نگفت من زنشم و میتونه از طریق قانون بیاد جلو ولی چرا الان خودش با پاهای خودش رفت؟؟ ... اصلا چرا یهو همه چیز بهم ریخت؟ ... مگه همش شوخی و مسخره بازی نبود؟ ... پس چی شد؟..چرا جدیش گرفت؟؟..تا بخوام به خودم بیام سیاوش رفته بود و فقط سیما بود که داشت با دو از سالن خارج میشد و چند دقیقه بعد صدای در خونه بود که بهم میگفت سیاوش رفته ... برگشتم طرف بقیه.. بابا هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد و دست مامان کشید و برد تو اتاق ... به اوش نگاه کردم ... نگاه جدیش بهم بود ... هیچی نمیتونستم از تو چشماش بخونم ... اروم لب زدم..
- رفت؟؟؟ ...
و اوش ففط یه کلمه گفت و رفت طبقه بالا..
- رفت ...
تو همین یه کلمش هزارتا حرف بود ... جور خاصی گفت انگار دیگه بر نمیگرده ... اروم رومو برگردوندم و رفتم بالا ... واقعا چرا یهو اینجوری شد؟شاید تمام این برنامه ها نیم ساعت هم طول نکشید ولی خب تو همین مدت چیزای قشنگی اتفاق نیوفتاد ... رسیدم جلو در اتاقم ... برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ... تغیر مسیر دادم و رفتم تو اتاق سیاوش ... اشک تو چشمام جمع شده بود ... احمق دیوونه رفت ... چقدر راحت بخاطر یه مسخره بازی بچگانه رفت ... هنوز به در اتاق نرسیدم که سریع برگشتم و پریدم تو اتاق خودم ... ضبط صورتیمو برداشتم و دوباره رفتم به طرف اتاق سیاوش ... وارد که شدم هنوز وسایلش سرجاش بود ... اشکام قل خورد روی گونم ... رفت ... چقدر راحت ... حتی عذرخواهی هم نکرد ... درسته منم مقصرم ولی خب تقصیر اونم بود بد حرف زد ... نشستم روی تختش ... کل اتاقش بهم ریخته بود.. حتما بخاطر صبحه که عجله داشت ... لبخند تلخی زدم ... صبخ چقدر خوب بود ولی حالا ... یکی از پیراهن هایی که روی تختش افتاده بود رو برداشتم ... بوی سیاوشم رو میداد ... بوی عطر تلخش ... تلخیش مثل حال الان من بود ... گس و تلخ ... دراز کشیدم رو تختش و پیراهنش رو به بینیم نزدیک کردم ... گوله گوله اشکام داشت از چشمام میبارید ... اخه چرا رفت؟ ... چرا؟؟ ...
سیــاوش
مثل احمقا از خونه زدم بیرون ... تازه وقتی سیما اومد بیرون فهمیدم چه غلطی کردم ... اخه پسره خنگ چرا اینکارو کردی؟ ... خواستم برم دوباره زنگ درو بزنم که سیما دستمو گرفت و کشید ... همونطور که به سمت خونه قدم بر میداشت غر غر کرد ...
- احمق بیشعور ... اون چه حرفایی بود زدی ها؟.. عر عر و خر چی بود این وسط که پروندی؟؟مگه تو عقل نداری؟؟سیاوش او یه دختره ... عشقته ... چرا اینجوری برخورد کردی؟؟..اوا تمام حرفاش مسخره بازی بود تو چرا ادامه دادی؟ ... اصلا کارت درست نبود سیاوش ... تو جلو خانوادش اونو کوچیک کردی ... من که حقو میدم اوا ...
romangram.com | @romangram_com