#آوای_عشق_پارت_159
- حقته..دو ساعت دارم حرف میزنم و سوال میپرسم خانوم فقط زل زده به سیاوش ... احمق
سیاوش که هم خندش گرفته بود و هم اخم کرده بود رو کرد به سیما و سعی کرد خندشو قورت بده و جدیتشو بیشتر کنه ...
- سیما دیگه نبینم دستت رو زن من بلند بشه ها ... درضمن درست صحبت کن..
سیما که چشماش زده بود بیرون یه نگاه به سیاوش انداخت و بعد زل زد به من..
- راستشو بگو..دادشمو چیز خور کردی اره؟.. به مرگ خودم این اینجوری نبودا ...
بعد دوباره رو کرد به سیاوش و ادمه داد..
- زنم؟؟؟؟ ... هرکی ندونه فکر میکنه سی ساله زن و شوهرن ... بابا بخدا همین چند دقیقه پیش عقد کردینا ... حداقل بذار برین خونتون بعد زنم زنم کن ...
اوشم که معلوم بود دل پری داره ادامه حرفه سیما رو گرفت ...
- سیما درست میگه ... این اوا خانوم موزمار قبل از اینکه زن شما باشه خواهر منه ... اصلا حالا که اینطوره همین الان دست خواهرتو میگیری میبری خونتون پیش مامان بابات هروقتم اونا خواستن بیان اینجا تو هم باهاشون میای وگرنه تنها اجازه نداری بیای اینجا هی زنم زنم راه بندازی ...
سیاوش و من که با دهن باز فقط بهشون نگاه میکردیم ... یهو من به خودم اومدم و با جیغ برگشتم و رفتم سمت اشپزخونه ...
- مـامـان ... مـامـ ان ... بیا ببین پسرت چـی میگـه ...
مامان سریع از اتاقش اومد بیرون..راهو کج کردم و با نق نق رفتم سمتش ...
- مامان..ببین اوش چی میگه ... میگه سیاوش باید با مامان و باباش بیاد اینجا تنها اجازه نداره ...
مثل بچه ها پامو کوبیدم زمین و همونطور که بدنمو شل کرده بود یه تکون دادم و دوباره شروع کردم ...
- مامان بهش یه چیزی بگو خب ... مگه سیاوش بچس؟ ... اصلا بگو سیاوش بازم بیاد اینجا اتاق خودش بخوابه ... من نمیخوام برررره ...
مامانم دهنش باز مونده بود و به من نگاه میکرد ... بابا هم توی چارچوب در خشکش زده بود ... یهو با صدای خنده اوش همه ترکیدن از خنده ... با حرص به سیاوش که بیخیال میخندید نگاه کردم ... بهم نگاه کرد و با لبخند عمیقی اومد سمتم ... دستشو انداخت دور گردنم و گوششو اورد کنار گوشم ...
- عاشق همین دیوونه بازیاتم ... اخه عزیز من اوش مگه هر چی گفت من باید گوش بدم؟.. اصلا اون به چه حقی میخواد منو از زنم جدا کنه؟..
romangram.com | @romangram_com