#آوای_عشق_پارت_154

با ناراحتی سرمو گذاشتم رو سینش بازم..اینبار سرم رو قلبش بود ... تند میزد ... گفت میخواست سکته کنه ... سیاوش نفس عمیقی کشید و باز ادامه داد ...

- توی بیمارستان بدتر از پارک ... دکتر گفت شاید قرار باشه موهاشو یه تیکه کوتاه کنیم ... عربده میزدم و هی یه چیزی میگفتم به دکتره ... بیچاره اخرشم گفت نمیخواد و سریع بخیه زد سرتو ... اوا شاید هیچوقت حرفای منو درک نکنی ولی اون لحظه که میدیدم چطور سوزن رو توی سرت فرو میکنن و در میارن قلبم پاره پاره میشد ... بعد از اینکه دکتر کارش تموم و شد یه سرم بهت وصل کردن گفتن خوبه منم تونستم نفس راحت بکشم ... رفتم نشستم روی صندلی ها کنار اوش ... ازم پرسید چیزی بین منو اوا هست یانه ... اول انکار کردم ولی اخرش گفتم که عاشقتم ... فکر میکردم دیگه باید دورتو خط بکشم و اوش نمیذاره ولی برخلاف تصوراتم راهنماییم کرد و گفت اگه بتونم کمکت میکنم ...

اروم گوشه پیشونیم جایی که بخیه خورده بود رو بوسید ...

- این اولین نفر بود ...

لبخند زدم ...

- مگه نفر دومی هم هست؟

بلند خندید ...

- اوه خبر نداری ... فقط حافظ شیرازی خبر نداشت که اونم به لطف سفرمون به شیراز فهمید ...

- بعد اوش مامان بود ... همون روزی که تو شیراز بهت اعتراف کردم و تو اون بلا رو سرم نازل کردی وقتی رفتم خونه حالم خیلی خراب بود ... مامان اومد و باهام حرف زد و گفت که میدونه منم دیگه همه چیزو بهش گفتم ...

با تعجب سرمو بلند کردم

- خاله میدونست؟؟ ...

همونجور که با دست سرمو میخوابوند گفت :

- اره ... هم مامان و از طریق اون بابا هم مطلع بود حتما ...

وای اوا خاک به سرت ... دیدی چی شد؟.. ت دیگه پیش خاله ابرو داری؟..عجب ممنون خاله بودم که بروم نیورد چقدر پسرشو اذیت کردم ...

- بعد اون سیما بود ...

سریع سرمو بلند کردم و جیغ زدم ...

- سیــاوش ... فک کنم فقط سفور محل خبر نداشت ... تو واسه من ابرو گذاشتی؟ ... الان خاله نمیگه دختره چش سفید اینقدر پسرمو اذیت کرد اخرشم باهاش ازدواج کرد؟؟اخه چقدر تو تابلویی!!..

بعد یهو یه چیزی یادم اومد و دوباره شروع کردم به جیغ جیغ کردن ...

romangram.com | @romangram_com