#آوای_عشق_پارت_153
- چی؟؟
- تو
سرمو از روی سینش بلند کردم و خیره شدم تو چشماش اونم بهم نگاه کرد ...
- واقعا؟!
- اوهوم ... واقعا
دوباره برگشتم به حالت قبل و باز سیاوش شروع کرد ...
- میدونی اوایل هیچکس از عشقم نسبت به تو خبر نداشت ... فقط خودم میدونستم دوستم نداشتم کسی متوجه بشه فکر میکردم این یه رازه که فقط باید خودم بدونم و اولین نفر به تو این راز رو بگم ... گذشت تا اینکه اومدیم ایران.. اون روزی که با اوش سه تایی رفتیم شهربازی رو یادته؟؟..
اروم سرمو تکون دادم ...
- اوهوم ... که مسابقه دو هم گذاشتیم ...
سیاوش که انگار حرصش گرفته بود گفت :
- بله و شما هم کله پا شدی و سرت شکست..
ریز ریز خندیدم..
- خب تقصیر خودته ... نباید سعی میکردی از من جلو بزنی ...
سیاوش با حرص بازومو کشید که باعث شد سرمو از روی سینش بردارم و بهش نگاه کنم ...
- من همچین قصدی نداشتم فقط میخواستم نزدیکت باشم که ببینمت ولی فقط یه لحظه نگاهم به سنگ جلوت افتاد و تا خواست بازوتو بگیرم تو افتادی منم هاج و واج فقط به خونی که از سرت بیرون میریخت نگاه میکردم ...
با ناراحتی نگاهم کرد ... انگار خیلی زجر کشیده بود اون لحظه ...
- باورت نمیشه داشتم دیوونه میشدم و فقط به ادمای دور و برت میپریدم و داد میزدم ... لحظه کشنده ایی بود ... مخصوصا وقتی یه پسر خودشو پرت کرد وسط و تورو زد زیر بغلش و گفت تا تو اینجا داد و هوار کنی دختره مرده.. اوا به قدری عصبی بودم که فکر میکردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ... پریدم سمت پسر ... همون موقع اوش رسید و تورو سریع گرفت و برد منم افتادم به جون پسره ولی وقتی یاد تو افتادم سریع ولش کردم و اومدم دنبالتون..
romangram.com | @romangram_com