#آوای_عشق_پارت_155
- هـه ... مامان منم میدونست..سیاوش یعنی بابامم میدونست اره؟؟ ... وای چه ابرو ریزی شد ... مامانو بگو که حال خراب منم دید ... میگم چرا اومده بهم میگه عاشق شدنت مبارک ... حتما از تو مطمئن بوده که اینو بهم گفته وگرنه الکی که نمیاد به روم بیاره و از تو خوب بگه..
تو تمام مدتی که من حنجرمو پاره میکردم سیاوش فقط میخندید ... نزدیک بود اشکم در بیاد ... لبامو داده بودم جلو و با بغض بهش نگاه میکردم ... سیاوش که اصلا حواسش به من نبود و از شدت خنده اشکش دراومده بود ... پسره تابلوِ مسخره ...
- منو ببر خونه ...
سیاوش بالاخره خندشو به زور قورت داد و بهم نگاه کرد ... یکم خیره شد بهم بعد بی هوا کشیدتم سمت خودش ...
- الهی قربون بغض کردنت برم ... این کارا رو نداره که ... اصلا بهش فکر نکن ... اتفاقا بنظرم خیلیم بهتر شد که همه میدونستن ... هوم؟ ...
یکم وول خوردم و از بغلش اومدم بیرون ...
- هوووووووف ... باشه کاریه که شده و منم دیگه نمیتونم کاری کنم ...
در ماشین رو باز کردم و گوشه پیراهن سیاوش رو گرفتم و کشیدم ...
- پاشو بریم خونه دیگه خیلی وقته اینجاییم زشته..
سیاوشم سریع پرید پایین و شروع به بستن پیراهنش کرد ... کت و شلوار مشکی که کتشو بخاطر گرما دراورده بود با پیراهن سفید و کروات سفید و مشکی که راه راهای اریب داشت ... سیاوش سریع نشست پشت رول منم نشستم کنارش ... همین که ماشینو روشن کرد صداشم بلند شد ...
- اوا خانوم فکر نکن یادم رفته ... تو پیش من یه تنبیه داری ...
با تعجب نگاش کردم ... وا تنبیه چی؟ ... همین سوال رو بلند پرسیدم ...
- تنبیه چی چی؟؟..
- شما امروز منو چقدر حرص دادی؟مخصوصا. سر بله دادنت ... عسل خوردنتم که به اون وضع بود ...
ریز ریز خندیدم ...
- حقت بود ... اینا همه تلافی اون دو هفته بود ... بابا تو اون مدت من مرده متحرک بودم و فقط روزمرگی میکردم ...
سیاوش یه نگاه بهم انداخت و فقط سرشو با تاسف تکون داد ... دست کرد تو جیب کوچیک پیراهنش و فلشش رو در اورد ... دستامو محکم زدم بهم و چون بی هوا بود سیاوش ترسید..
romangram.com | @romangram_com