#آوای_عشق_پارت_147


- خاک به سرم ... حلقه نداریم که ...

متعجب به همه نگاه کردم ... راست میگفت ما کی فرصت خرید حلقه داشتیم ... همه حتی خود من داشتیم میخندیدم ولی سیاوش نفسهای عمیق و عصبی میکشید ... انگار داشت به خودش میگفت اروم باش سیاوش چیزی نشده که فقط عقدت یکم متفاوته همین ... عاقدم هنوز نشسته بود اونجا میخندید ... فکر کنم داشت به خودش میگفت خدا شفاشون بده ... سپهر اومد جلو و با سیاوش دست داد و به من تبریک گفت ... دست کرد توی جیب کتش و دوتا سکه دراورد و داد به سیاوش ... هردو ازش تشکر کردیم و رفت عقب..بعد از اون مامان و بابا اومدن جلو ... مامان گردنبند توی گردنشو که یادگاری مامان بزرگ بود رو دراورد و بست به گردنم ... با چشمای خیس نگاش کردم که بغلم کردم و اروم کنار گوشم گفت :

- مبارکت باشه عزیزم ایشاالله خوشبخت بشی ...

- ممنون مامان ... همیشه واسم دعا کن..

یه بار دیگه بوسم کرد و رفت ... بابا هم بوسم کرد و رفت کنار مامان ... بقیه هم قول دادن که هدیه هامون رو زمان عروسی بهمون بدن ...

از محضر اومدیم بیرون..سیاوش حتی دستمم نمیگرفت ... سیاوش دم گوش بابا داشت حرف میزد و بابا هم سرشو تکون میداد و گاهی برعکس ... زمان اومدن منو سیاوش و سیما با ماتیز من اومدیم و بقیه با ماشین بابا و ترلا اینا هم خودشون اومدن ... موقع سوار شدن ماشینا اوش سریعتر از همه نشست تو ماشین ما و تکونم نخورد ... منم نشستم رو صندلی جلو و منتظر اومدن سیاوش ... سیاوش که اومد و اوش رو عقب دید بیچاره مات موند ... یه نگاه به اوش که بیخیال نشسته بود کرد و یه نگاه به من که داشتم ریز ریز میخندیدم ... حالا تعجب جاشو به عصبانیت داد ... سریع نشست و در ماشین رو کوبید بهم ... از اینه یه نگاه به اوش انداخت..

- پاشو برو تو ماشین بابات ...

اوش یه نگاه کوتاه بهش انداخت و بعد به من نگاه کرد ...

- اوا این چی میگه؟..گوشام سنگین شد یدفعه ...

ریز ریز میخندیدم که باز صدای سیاوش اومد البته اینبار بلند تر ...

- میگم برو تو ماشین عمو ...

اوش همینطور که نگاهش به من بود دوباره گفت :

- اوا ترجمه کن متوجه نمیشم ...

اینبار سیاوش عصبی برگشت طرف من ...

- بهش بگو گمشه پایین..

دروغ نگم از دادش ترسیدم ... برگشتم سمت اوش و نگاش کردم ...

- اوش برو پایین..


romangram.com | @romangram_com