#آوای_عشق_پارت_146

حاج اقا نگاهم کرد ...

- بله دخترم!!

- ببخشید ولی منکه هنوز جوابی ندادم ...

حاج اقا که انگار کلافه شده بود نشست و دوباره شروع به خوندن خطبه کرد ... به مهریه که رسید صداشو قطع کردم ...

- حاج اقا منکه مهریمو انتخاب نکرده بودم ...

مامانمو دیدم که محکم زد تو صورتش و بقیه که با تعحب نگاهم میکردن و سیاوش که کارد میزدی خونش در نمیاومد ...

- خب بگو دخترم..مهریه ایی در نظر داری؟ ...

اروم سرمو تکون دادم..

- بله ... من میخواستم مهریم یک کیلو بال ملخ باشه ... اون رز های سیاه رو هم میخوام..با یه سکه ... همین ...

اگر بگم همه چشماشو در اومده بود دروغ نگفتم ... حاج اقا سری تکون داد و همونطور که توی دفتر بزرگش چیزی یاد داشت میکرد زیر لب فت :

- امان از دست شما جوونا ...

بعد از اینکه واسه بار ششم خطبه رو خوندن یه نگاه به همه اندختم که دیدم چشمای متعجب.. عصبی ... کلافه و مضطرب بهم زل زده ... لبخند گنده ایی زدم و صدامو صاف کردم ...

- با اجازه بزرگترای جمع خصوصا پدر مادرم ...

یه مکث کردم ... حتی صدای نفس هاشون هم نمیشنیدم..

- بـله ...

همه جوری نفسهاشون رو ازاد کردن که خندم گرفت ... فکر کنم سیاوش 20 سالی از عمرش کم شد ... حاج اقا بازم خطبه رو خوند و اینبار سیاوش سریع بله رو گفت و همه شروع به دست زدن کردن ... دوست سیاوش سپهر هم اومده بود ... سیما سریع اومد جلو و بوسمون کرد بعد حمله کرد طرف ظرف عسل و برش داشت گرفت جلومون ... سیاوش انگشت کوچیکشو زد توی ظرف عسل و گرفت جلو دهن من ... یکم نگاش کردم و بعد صورتمو جمع کردم تو هم ...

- اه سیاوش دستاتو شستی؟؟ ...

خنده جمع رفت هوا و سیاوش لبخندش به اخم غلیظی تبدیل شد ... لبخند بزرگی تحویلش دادم که یهو بی هوا دستشو تا حلقم کرد تو دهنم و کشید بیرون ... با اینکه خوشمزه ترین عسلی بود که خورده بودم ولی الکی سرفه میکردم و ادای حالت تهوع به خودم میگرفتم ... همه میخندیدن و سیاوش عنق و اخمو دوباره نشسته بود سرجاش ... حالا نوبت من بود ... با کلی سلام و صلوات انگشت عسلیمو گرفتم جلوش که یه نگاه به انگشتم و بعد به چشمای مظلومم انداخت..سرشو اورد جلو که عسلو بخوره ولی به طور ناخوداگاه ترسیدم و دستمو کشیدم عقب ... سیاوش اخمش بیشتر شد و اینبار حمله کرد سمت دستم..انگشتمو چپوند تو دهنش و جوری محکم مکش میزد که گفتم الان انگشتم کبوده ... اخرشم یه جیغ کشیدم که خنده بقیه شدت گرفت و سیاوش انگشتمو ول کرد و زبونشو دور لبش چرخوند و دوباره صاف نشست سر جاش ... همینجور ما نشسته بودیم که یهو صدای سیما بلند شد ...

romangram.com | @romangram_com