#آوای_عشق_پارت_145
لبخند زدم و ازش تشکر کردم ... از بغلش اومدم بیرون و با هم رفتیم سمت بقیه که همه اومده بودن و توی سالن اماده بودن ... به همه سلام کرد مامانم بغل کرد..بعد اومد طرف سیاوش که منم کنارش بودم ... مردونه با هم دست دادن و همدیگه رو بغل کردن ... اوش اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفت :
- سیاوش خان شما با این غیبت دو هفته ایتون خیلی خواهر منو اذیت کردی باید منتظر تنبیه باشی ...
سیاوش خندید و دستی به سر شونه اوش زد ...
- بیخیال بابا ... کوتاه بیا ...
- حالا میبینی سیاوش خان ...
اوش رفت سریع حاضر بشه تا بریم محضر ...
- برای بار چهارم عرض میکنم ... سرکار خانوم اوا کیانی ... میتونم شمارو به عقد دائمی اقای سیاوش صالحی با مهریه معلوم یه جلد کلام الله مجید،یک جفت اینه و شمعدان،هزار شاخه گل رز سیاه و 1500 سکه بهار ازادی در بیاورم ... وکیلم؟ ...
به سیاوش نگاه کردم ... عصبی و مضطرب پاشو تکون میداد و عرق از سر و روش میریخت ...
- اوا جون عزیزت بله رو بده منو خلاص کن ...
با شیطنت نگاش کردم ...
- از کجا معلوم نظرم عوض نشده باشه؟ ...
کلافه دوباره سرشو برگردوند و دستی بین موهاش کشید ...
- د اخه لعنتی چرا اذیتم میکنی؟.. میخوای من سکته کنم بعد تو بگو بله ها چطوره؟؟ ...
ریز ریز خندیدم ... اینا همه گفته ها و نقشه اوش بود و منم با کمال میل قبول کرده بودم ... نگاهی به جمع انداختم ... سیما و ترلا و سولماز داشتن بال بال میزدن بله رو بگم ولی من قرار نبود حالا حالا ها بگم..مامان و خاله و عمو و حتی بابا مضطرب و نگران نگاهم میکردن ... اما اوش با لبخند بزرگی گوشه ایستاده بود و میخندید ... حاج اقا دفترشو برداشت و بلند شد ...
- مثل اینکه نظر عروس خانوم عوض شده ... با اجازه ...
خواست بره که سریع صدامو صاف کردم ... الان وقتش بود ...
- اهـم ... ببخشید حاج اقا ...
romangram.com | @romangram_com