#آوای_عشق_پارت_139
- خب بچه ها ... بهتره فردا کسی رو پیدا کنم که بین شما دوتا صیغه بخونه تا راحت تر باشین ...
همه دست زدن و اینجوری موافقتشون رو در برابر حرف بابا اعلام کردن ... خاله لادن بلند شد و اومد سمتم ... بلند شدم جلوش ... دوباره بغلم کرد و بوسیدم ... سرشو انداخت پایین و حلقشو از دستش در اورد ... با تعجب نگاهش کردم که خیلی اروم دست چپمو اورد بالا و همینطور که انگشتر رو میکرد تو انگشت حلقم حرف میزد ...
- این حلقه رو مادرشوهر خدا بیامرزم سر عقدم بهم داد ... میگفت این مال مامانش بوده و رسیده به من و بعدش تو ... حالا هم نوبت تو عزیزم ... این یه نشونه فقط بعدا میتونی بری با سیاوش حلقه بخرین ولی این ...
نگاهی دوباره به حلقه انداخت و با لبخند سرشو بلند کرد و لبخند زد بهم ... با بهت به خاله و سیما که توی تیرس نگاهم بود نگاه میکردم ... با خجالت و کمی دستپاچگی به حلقه نگاه کردم و بعد به خاله ...
- ممنون خاله جون..ولی این حق سیماست ... شما مادرشی ... حتما این انگشتر واسش ارزش زیادی داره ...
خاله باز لبخندی زد ...
- میدونم که سیما راضیه ... چون از اولش هم قرار بود این مال عروسم باشه ... نادر تک فرزند بود و مادرش اینو به عروسش داد منم با خودم عهد بستم این انگشتر رو فقط بکنم تو دست عروسم و بس ... مواظبش باش ...
لبخند مهربونی زد و رفت نشست..به سیما نگاه کردم ... لبخند میزد ... اروم چشماشو باز و بسته کرد و همین حرکت خیال منو از بابتش راحت کرد ... به انگشتر نگاه کردم ... قشنگ بود و پر از نگین ... دوتا از نگین هاش افتاده بود ولی بازم اون زیباییش رو حفظ کرده بود ... وسط انگشتر الماس بزرگی وجود داشت و دور تا دور حلقه انگشتر رو نگین های فرو رفته و هم صاف با حلقه وجود داشت ... معلوم بود انگشتر قیمتیه ... هم مادی و هم معنوی ... دوباره نشستم سرجام ... جوونای جمع همش سر به سرمون میذاشتن و لغب های مختلفی بهمون نسبت میدادن و ما فقط میخندیدیم ... ساعت نزدیک 11 بود که ترلا اینا رفتن ... با خستگی بلند شدم ... نمیدونم چرا اینقدر بدنم کوفته بود و دوست داشتم بخوابم.. بلند به همه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم ... سریع از روی زمین شلوارک زرد با یه تاپ بنفش پیدا کردم ... معلوم نبود لنگه های هر تیکه کجاست که من اینجوری اینا رو ست کردم ... پریدم رو تخت و خواستم چشمامو ببندم که تقه ایی به در خورد و بعد باز بدون اجازه من در باز شد ... واقعا من حیرون بودم اینکه میخواد بدون اجازه بیاد تو چرا در میزنه؟..اروم اومد نشست کنارم رو تخت ... حوصله نشستن رو نداشتم.و همینجور خوابیده زل زدم به چشماش ... اروم خم شد سمتم و سرشونه لخت و سفیدم رو بوسید..مور مورم شد ولی چیزی نگفتم ... صداش به گوشم رسید ...
- صبر کن ... فردا که محرمت شدم تصفیه حساب میکنم ...
به لبام خیره شده بود..با شیطنت بهش نگاه کردم ... لبامو بردم تو دهنم و چندبار ابرومو انداختم بالا ... چشماش برق زد و خیز برداشت سمتم ...
- اینجوری بچه یهو دیدی خوردمت ها ...
لبامو دادم بیرون و غنچه کردمشون ... سرمو به سمت راست کمی کج کردم وچشمامو مظلوم کردم ...
- اوووم..هانــی ... دلت میاد؟
دوباره خیز برداشت سمتم که جیغ خفه همراه با خنده ایی کشیدم و سریع رفتم ریر پتو ... مچاله شده بودم تو خودم و سعی میکردم تموم سوراخ ها رو پر کنم تا یهو نیاد این زیر..انگار این پتو سنگرم بود و توش احساس امنیت میکردم ... هیجان داشتن و نفس نفس میزدم که یهو دستی دور بدنم حلقه شد ... سرشو حس کردم که از روی پتو گذاشت ...
- داری دیوونم میکنی دختر ...
حالا دیگه از هیجان و عشق میلرزیدم ... اروم سرمو از زیر پتو در اوردم ... سیاوش خندید و با عشق نگاهم کرد ...
- نکن دختر ... چشاتو اونجوری نکن..دلمو نلرزون ... ارادمو سست نکن ... مظلوم نشو اوا.. وقتی اینجوری مثل پیشی های خواستی که شیر میخوان نگاهم میکنی دلم هوری میریزه پایین..تپش قلبم میره بالا ... اونوقته که دلم میخواد یه لقمه چپت کنم ...
romangram.com | @romangram_com