#آوای_عشق_پارت_138
- خب بچه ها ... سیاوش یه چیزی گفت که به همه شک وارد کرد بعدشم که فرار کردین جفتتون ... حالا بگین ببینم قضیه چیه؟..
با خجالت سرم پایین بود ... ترجیح میدادم خود سیاوش حرف بزنه و من سکوت کنم ... فکر کنم سیاوش از سکوتم فهمید که نمیخوام حرفی بزنم واسه همین خودش شروع کرد ...
- خب راستش ... من به خود اوا هم گفتم ... از زمانی که اونور اب بودم فکر و خیالم همش اینور پیش اوا بود ... به خواست من نقل مکان کردیم و اومدیم ایران ولی خب همه فکر کنم د جریان باشید که اوا خانوم با من راه نمیاومد.. از هر راهی وارد شدم ولی به بن بست خوردم ... حتی تو شیراز از اوا خواستگاری کردم و از عشقم نسبت بهش گفتم ولی خب جوابم گرفتم..
یه نگاه پر معنی بهم انداخت و دوباره به بابا نگاه کرد..
- بله دیگه عمو جون وقتی که فهمیدم کیان خواستگار اوا و اوا هم یه جوری رفتار میکنه که انگار میخواد بهش جواب مثبت بده گذاشتم و رفتم تا شاهد بله گفتنش نباشم ولی مثل اینکه این غیبت دو هفته ایی من خیلی به نفعم تموم شد و من الان اوا رو دارم ... البته با اجازه شما ...
سکوت بود که بین ما افتاده بود ... همه با لبخند نگاهمون میکردن ... زیر نگاهشون معذب بودم زیر زیرکی به سولماز نگاه کردم ... اونم لبخند میزد ... از وقتی که قضیه رو فهمیده بودم حس بدی بهش نداشتم و برعکس فکر میکردم دوست خوبی واسه منو سیاوش میشه هم خودش هم برادرش ... اینبار مامان بود که بلند شد و نگاه های جمع به اون سمت رفت ... اروم و با چشمای اشکی بهم نزدیک میشد ... دلم گرفت ... اگه من ازدواج کنم مامان و بابا چی میشن؟ ... اوش هم که نامزد داره و رفتنیه ... چرا قراره یهو مامان اینا رو تنها بذاریم؟ ... رسید بهم..منم بلند شدم و رفتم تو اغوش مادرانش ... عطر اغوشش رو با تموم وجودم بلعیدم ... واقعا دوسش داشتم ... با وجود بچه های بزرگونش ... نازها و اداهایی که مختص بابا بود ... غرغراش و نصیحت کردناش ... با تمام اینا دیوونش بودم ... صدای گریه مامان رو میشنیدم و منم اروم اشک میریختم ... نمیدونم واسه چی ... شاید فکر میکردم به زودی قراره برم از پیشش ... اروم کنار گوشم زمزمه کرد ...
- بالاخره تو هم رفتنی شدی؟ ... دختر کوچولوی من دیگه وقت رفتنشه؟ ... تو کی انقدر بزرگ شدی اوا؟ ... ولی با اینحال واست خوشحالم عزیزم ... یه بار تبریک گفتم واسه عاشق شدنت و اینبار تبریک میگم بخاطر انتخاب درستت ... اوا قدرش رو بدون ... بهتر و عاشقتر از سیاوش هیجا نمیتونی پیدا کنی ... پسر صادقیه ... عشقش پاکه ... خالصه ... ببین اوا منکه میدونم تو بری سر خونه زندگیت دو روزه باید برگردی پیش خودم پس بهتره از همین فردا شروع کنم به تعلیم دادنت واسه اشپزی و کارای خونه ... باید بهت شوهر داری یاد بدم ... اوه راستی اول بهتره بین شماها هم یه سیقه خونده بشه ... ببینم سیاوش تا حالا دست از پا خطا کرده؟ ...
خندم گرفته بود ... همون چهارتا کلمه اولش رو با اشک و آه گفت وگرنه بقیه حرفاش مال مامان خودم بود ... غرغرو و شوت ... دیگه اخری نتونستم تحمل کنم و محکم فشارش دادم و بلند خندیدم ... من عاشقش بودم ... دیونش بودم ... اون مامان خودم بود ... از بغلش اومدم بیرون و اشکام رو پاک کردم ... همینطور که لبخند میزدم بوسش کردم ... نگاهم به پشت سر مامان افتاد ... بابا با غرور و غم نگاهم میکرد و بقیه باز هم با لبخند و چشمای کمی تر ... به سمت بابا رفتم و اروم تو بغلش خودمو جا کردم ... حالا این اغوش بوی حمایت میداد ... بوی زندگی ... بوی امید ... بوی پشتیبان ... و بوی پدر ...
- ممنون بابا ... بابت همه چیز..بابت امشب ممنونم ...
بابا خندید و لپم رو بوسید ...
- منکه هنوز چیزی نگفتم بابا ... نظر من مهم نیست؟ ... فقط مامانت مهمه مگه..
رنگم پرید ... با بهت و ترس نگاهش کردم ...
- یعنی ... یعنی شما راضی نیستین؟؟..
بابا با لبخند مهربون و پدرانش نگاهم کرد ...
- من کی همچین حرفی زدم؟ ... اتفاقا کی بهتر از سیاوش که دخترمو بسپارم دستش؟ ...
خیالم راحت شد ... نفس اسوده ایی کشیدم و بازم لبخندم شکل گرفت ... اروم از بغلش دراومدم و تک تک اعضای خونه رو بغل کردم ولی با کیروش و طاها فقط دست دادم ... به سولماز که رسیدم خیره شدیم تو چشمای همدیگه ... اون با لبخند و من بیتفاوت..
- میدونم که سیاوش همه چیز رو واست تعریف کرده..امیدوارم منو ببخشی عزیزم ... باور کن خیلی برای جفتتون خوشحالم ...
اروم بغلم کرد ... من یه فشار کوچیک دادم و از بغلش اومدم بیرون و یه لبخند محو هم بهش زدم ... دوباره سرمو انداختم پایین و رفتم کنار سیاوش نشستم باز ...
romangram.com | @romangram_com