#آوای_عشق_پارت_135
آوا
وقتی سیاوش بلند گفت ما قراره ازدواج کنیم منم یه لحظه کپ کردم ... بچم نمیفهمید چی میگه ... فکر کنم ادرنالین خونش زده بالا باید مواظبش باشم ... توی اون سکوت صدای خنده های اوش که بهش زنگ زده بودم به خوبی شنیده میشد..همه تو شک بودن فکر کنم نفس کشیدن هم یادشون رفته بود ... اروم دست سیاوش رو کشیدم که بهم نگاه کرد ... یه لبخند بزرگ رو لبش بود ... با سر و چشم و ابرو اروم بهش اشاره کردم بریم بیرون ... با دهنشو باز کرد و با صدای بلندی گفت :
- بریم عزیزم ...
چشمام از این گرد تر نمیشد ... خدایا این دیوونه شده؟؟ ... سیاوش فرصت حرف زدن نداد سریع دستمو کشید و منو برد بیرون ... رفتیم رو تاب نشستیم ... چرخید طرفم و زل زد بهم..منم چرخیدم طرفش..خیلی از دستش عصبی بودم..مثل بچه ها رفتار کرده بود پسره خنگ..همین که چرخیدم یهو دیدم صورتش اومد جلو و لپمو بوس کرد ... تموم شد ... عصبانیت رفت بجاش یه حس خوب اومد..یه حس شیرین که باعث شد لبخند بزنم..اخمام باز شده بود ... سیاوش یه تک خنده بلند کرد و دوباره پیشونیم و درست بین ابروهام رو بوسید..
- افرین..هیچوقت اخم نکن خانومم که ممکنه بد تر از بوس لپ نصیبت بشه ...
و خودش خندید ... هم خندم گرفته بود هم میخواستم اخم کنم ولی میترسیدم حرفشو عملی کنه اونوقت دیگه هیچی ... دوباره یاد رفتارش افتادم ... پسره احمق ابرومو برد حالا چجوری به مامان و بابا نگاه کنم ... تو فکر بودم که دست سیاوش اومد جلو و نشست بین ابروهام ... اروم به سمت بالا کشیدش که باعث شد گره بینشون باز بشه ... زل زده بودیم تو چشمای هم که صداش بلند شد ...
- مگه نگفتم اخم نکن خانومم؟ ... باشه من قبول دارم تند رفتم ولی اینا همش بخاطر خوشحالی زیادم بود ... حالا اگه تو هی بخوای اخم کنی میرم تو حال همه رو میگیرم ها ...
با تعجب بهش نگاه کردم ... نه مثل اینکه واقعا دیوونه بود ... ولی با این همه حس قشنگی زیر پوستم جریان پیدا کرد ... حسی مثل زندگی ... عشق..امید ..و مهم بودن ... دوره غرق شدم توی سیاهی چشماش ... توی شفافی چشاش خودمو میدیم که لبخند میزدم و با عشق نگاهش میکردم ... واقعا میخواستمش ... من این مرد رو با تموم مردونگیش میخواستم ... با عشق تو چشماش ... با صداقت کلامش ... با گرمی دستاش ... از حالا اون مرد من بود..فقط من ... با صدای قدم های یکی چشم از هم برداشتیم و به اون سمت نگاه کردیم..سیما بود که داشت با دو به سمتمون میاومد ... همین که رسید کنارمون پرید بغلم..اینقدر ناگهانی بود که خودمم شوت شدم عقب و اگه دست سیاوش واسه حفاظت ازم پشتم. نیومده بود حتما تاحالا کلم خورده بود به میله اهنی پشت تاب ... سیما اما بدون توجه به وضعیت ما تند تند حرف میزد ...
- وای اوا نمیدونی چقدر خوشحالم که بالاخره جواب مثبت رو دادی ... بخدا عاشقتم دختر ... الهی بمیرم واسه داداشم با اینکه خیلی زجر کشید ولی بالاخره به ارزوش رسید..هم واسه داداشم خوشحالم هم تو..اخه نمیدونـ ...
با کشیده شدن سیما به عقب منم تونستم یه نفس بگیرم ... گوشم زنگ میزد از بس سیما کنارش وز وز کرده بود ... با تشکر به ناجیم نگاه کردم که سیاوش رو دیدم از پشت سیما رو گرفته بود بود و داشت میخندید ... سیما هم دست و پا میزد واسه ازادیش ولی سیاوش محکم گرفته بودتش ... بهشون نگاه میکردم و منم یه لبخند میزدم که یهو سیاوش سیما رو ول کرد و اومد طرفم ... سریع سرشو خم کرد وصورتم بوسید ... انقدر حرکتش ناگهانی بود که حتی نتونستم یه عکس العمل نشون بدم ... سیما که همون اول پقی زد زیر خنده ولی سیاوش اخم کرد و داشت بهش تشر میزد که نخنده اما سیما گوشش بدهکار نبود ... سیاوش خیز برداشت طرفش که سیما پا به فرار گذاشت و در همون حال داد زد ...
- هروقت عشق بازیتون تموم شد بیاین تو مامان اینا کارتون دارن ...
و خودش داخل ساختمان شد ... سیاوش با لبخند قشنگی برگشت طرفم ... تازه به خودم اومدم و سریع رومو برگردوندم طرف دیگه و بلند شدم با قدمای بلند رفتم به سمت خونه..یعنی چی اخه؟ ... ما هنوز محرم نبودیم این اینجوری میکرد وای به حال اینکه محرم بشیم..حالا این به کنار ... اون بوس جلوی سیما چی بود اخه؟.. نگفت من از خجالت اب میشم؟ ... واقعا بی حیا بود..صدای قدماش و اوا اوا گفتناش پشت سرم میاومد ... رسید بهم و دستشو دراز کرد که بگیردتم که رسیدم به ساختمان و سریع درو باز کردم و رفتم تو که فقط تونست یکم مانتومو بکشه که اونم از دستش اومد بیرون ... سریع به طرف سالن رفتم ... با نزدیک شدن به سالن قدمامو اهسته تر برداشتم و وارد شدم ... سرم پایین بود ... از همه خجالت میکشیدم که با صدای مامان مجبور شدم سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم ...
- اوا جان بیا بشیـ..
یهو صدای سیاوش اومد و بعد از اونم خودش پرت شد تو سالن ...
- اوا ببخشید ... بخـ ...
romangram.com | @romangram_com