#آوای_عشق_پارت_134
بلند خندیدم ... واقعا حال خودمو نمیفهمیدم ...
- اره قربونت برم ... من چه دروغی دارم به تو بگم عسلم؟؟ ... وای اوا عاشقتم هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری عاشقم بشی و من بفهمم ...
با مشت کوبید توی سینم و صدای اعتراضش یلند شد ...
- ا ... خیلی لوس و از خود راضی ... گفته من عاشقتم؟؟..
دوباره خورد تو حالم و لبخند رفت ... از خودم فاصش دادم و تو چشماش زل زدم ... شیطنت از چشماش میبارید ولی بازم ترس از فکر اینکه همه اینا الکی باشه این اجازه رو بهم نمیداد که بخوام اون شیطنت رو جدی بگیرم..
- اوا ... نکنه همش الکی اره؟؟ ... این نامه چیه واقعا؟؟ ...
خندید ... بلند..
- دیوونه شوخی کردم ...
بازم لبخند زدم ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سرمو بردم جلو و شروع کردم به بوسیدنش ... چشم..لاله گوش ... زیر گلو ... چونه ..لپ و همه جا ... در همون حال بریده بریده حرف میزدم ...
- بخدا ... نوکرتم اوایی ... خیلی..دوستت..دارم ...
بالاخره دست از بوس کردن صورتش برداشتم و بهش خیره شدم ... با لبخند چشماشو بسته بود ... منم مثل اون ... لبخند از لبم نمیرفت..واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بگم ... انقدر خوشحال بودم که حال خودمم نمیفهمیدم ... دست اوا رو گرفتم و کشیدم طرف در ...
- باید بریم ... باید بریم به همه بگیم ...
بدون اینکه بهش فرصت بدم رفتیم بیرون و مستقیم طبقه پایین ... صدای حرف زدن و خنده کل سالن رو پر کرده بود ... معلوم بود بچه ها اومده بودن ... دیدم اوا هی داره تکون میخوره..برگشتم عقب دیدم دست کرده تو جیبش و گوشیشو به زور کشید بیرون و تند تند یه کارایی میکرد ... رسیدیم به سالن و همه نگاهشون برگشت سمت ما ... با صدای بلندی گفتم :
- میخواستم یه چیزی بگم ...
حالا همه کنجکاو بودن و بهمون نگاه میکردن ...
- راستش منو اوا میخوایم باهم ازدواج کنیم..
یه لحظه نفس همه حبس شد و با چشمایی که از حدقه دراومده بود نگاهمون کردن ... اوا کنارم ایستاده بود و سرش پایین بود ولی در همون حال زمزمه کرد ...
- اوپـس ... فک کنم زیادی تند رفتی..
romangram.com | @romangram_com