#آوای_عشق_پارت_133


*********

سیـاوش





کلافه مشتی رو فرمون زدم و ماشین رو بردم تو پارکینگ ... بازم هیچی نگفت ... بازم غرورم جلو عشقم شکست و اون چقدر ساده به حال من میخندید ... حرف اخرم و حرکت دستم و گرفتن دستش کاملا بی اراده بود ... انگار کس دیگه ایی بود که دستم رو هل داد به سمتش و اون حرفا رو زد ... عصبی شدم..حس میکردم باید یه جوری تلافی کنم ... وجود سولماز واسم نعمت بود ولی من چقدر احمقم که اصلا هواسم به نقشمون نیست ... در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ... قدمای بلند و عصبی ام رو به سمت خونه میکشیدم و مقصدم فقط یه جا بود..اتاق اوا ... سریع از پله ها بالا رفتم ... صدایی که نمیاومد احتمالا همه تو اتاقاشون بودن ... چه بهتر ... کار من راحت تره ... تند و سریع از پله ها رفتم بالا و دون در زدن در اتاقش رو باز کردم ... روی تخت نشسته بود و یه عالمه برگه ریز شده رو زمین ریخته بود ... با تعجب بهم نگاه میکرد ... منم وقتی چشمای اشکیش رو دیدم عصبانیت جاشو به تعجب داد ... فکر کنم اونقدر تو بهت بود که حتی تکونم نمیخورد ... رسیدم به تخت ... یه برگه A4 نصفه بود و یکی کنارش بود که کامل بود..دستمو بردم طرف اون برگه کامل تا برش دارم..انگار اوا تازه به خودش اومد چون خواست سریع برگه رو برداره از کنارش که فرز تر عمل کرد و قاپیدم برگه رو..اوا سریع ایستاد و تلاش رو شروع کرد واسه گرفتن برگه از دستای من که بالا سرم نگهشون داشته بودم ... اونقدر مشت زد و جیغ وداد کرد که من کلافه سریع رفتم توی اتاق خودم و درو قفل کردم و همونجا پشت در نشستم..کنجکاو شدم بدونم چی نوشته تو برگه که اینجوری واسه گرفتنش تلاش میکرد..اوا هنوز داشت به در میکوبید ولی وقتی دید جوابی نمیشنوه انگار اونم بیخیال شد و نشست پشت در ... اینو از لیز خوردنش روی در و صدایی که تولید کرد فهمیدم..حالا که همه جا ساکت بود میتونستم راحت بخونم برگه رو ... گرفتم جلو چشمام و شروع کردم به خوندن ... هرلحظه چشمام گرد تر میشد و تپش قبلم بیشتر ... رسید به شعر اخرش..از فروغ بود..همونی که روز اول خوندش و من تشویقش کردم ... اخر شعرش رو خوندم ...

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

و اخرش که نوشته بود محال نباشم ... از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... این نامه..این شعر ... تغیر رفتار اوا ... همه و همه یه اعتراف واسه دوس داشتن من بود..خدایا شکرت.. بلند شدم ایستادم و بلند زدم زیر خنده..تازه یادش افتادم که پشت در اتاقه ... سریع درو باز کردم و با یه لبخند بزرگ پریدم بیرون..ولی با دیدن اوا که داشت رو به روی در اتاق اروم اشک میریخت لبخندم خشک شد ... نکنه دروغ همش؟.. شاید پشیمون شده ... رفتم طرفش و بازوشو گرفتم بردم تو اتاق خودم..درو بستم و باز قفل کردم ... دروباره چرخیدم به طرف اوا..

- چرا گریه میکنی اوا؟؟..

هق هقش ازاد شد..کلافه دستی تو موهام کشیدم..این حالتش رو دوست نداشتم ... گریه کردنش عذابم میداد ... با صدایی که کمی بالاتر رفته بود گفتم :

- یه بار دیگه بهت گفته بودم ... این اشکا جون منه..با این کارت ذره ذره جونمو میگیری ... د چرا ازارم میدی دختر؟؟..

حالا خیره بودم تو چشماش وسط هق هق کلمات رو نا مفهوم و جویده ادا میکرد..

- سیــ ـ ا ... سـ ـیاوشــ ــ ... تــ ـو عـ ــاشـ ــق سولــ ـمـ ـاز شــ ـدی دیگـ ــه منـ ــ ـو دوستـ ـ نــ ــداری ...

تازه فهمیدم دردش چیه ... دوباره لبخندم شکل گرفت ... خانوم کوچولوم حسودی میکرد..رفتم جلو بغلش کردم و همونطور که اون میلرزید من زیر گوشش زمزمه میکردم تا ارومش کنم ...

- من فدای شما خانوم حسود بشم ... ببخشید گلم..بخدا بین منو سولماز هیچی نیست ... سولماز و منو سپهر فقط یه نقشه ریخته بودیم تا اینجوری حسادت تورو تحریک کنیم تا بلکم خانوم عاشق ما بشه ولی خبر نداشیم که اب در کوزه است و ما گرد جهان میگردیم..

لم میخواست تو خودم حل بشه ... یکی بشه باهام ... بشه از وجود من ... اوا یکم وول خورد که من گره دستامو شل تر کردم..سرشو بلند کرد و با صورتی که نوک دماغ و لپاش قرمز شده بود بهم نگاه کرد ... یهو دلم ضعف رفت واسه بوس کردنش ... با چشمای اشکی زل زد تو چشمام ...

- واقعا میگی؟ ...


romangram.com | @romangram_com