#آوای_عشق_پارت_132
دلم میگیره
بی تو میمیره
به عشق تو درگیره
اهنگ تموم شد ولی من خیره بودم بهش..وجود سولماز کاملا کمرنگ شده بود و انگار فقط من بودم و سیاوش..من اوا بودم..دختری که ادعا داشت دل نمیبنده ... نمیخواد ازدواج کنه الان ... همون دختر 18 ساله که دغدغه ایی جز درس نداشت ... ولی حالا عاشق شده بود و حاضر بود ازدواج کنه و با عشقش زندگی کنه ... نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد و من نگاه از سیاوش گرفتم ... یه چیز جدیدی رو امروز فهمیدم ... درسته که من تا قبل خنگ بودم و معنی نگاه ها رو نمیفهمیدم ولی الان که عاشق بودم خوب میتونستم نگاه های معشوقم رو بشناسم ... میفهمیدمش و این خیلی خوشحالم میکرد ... اروم رفتم به سمت دخترا ... اومده بودیم شهربازی ... یاد زمانی افتادم که با اوش و سیاوش اومده بودم اینجا و مسابقه دو گذاشته بودیم ... بی اختیار لبخندی زدم و به سیاوش نگاه کردم ... اونم بهم نگاه میکرد..انگار یادش بود..چقدر دوست داشتم بازم مسابقه بدیم ولی این غیر ممکن بود ... با سر و صدای بچه و ها کلکلای بین دخترا و پسرا رفتیم داخل.. اخر از همه راه میرفتم ... منی که عاشق سر و صدا و هیجان بودم حالا اینقدر ساکت بودم و گوشه گیر ... واقعا عشق چه کارا که نمیتونه بکنه ... بچه ها همه رفتن و تو صف ترن ایستادم ... با اینکه حوصلشو نداشتم ولی نخواستم ساز مخالف بزنم..با اینکه همیشه بعد ترن اب قند لازم بودم ولی همیشه پایه ثابتش بودم و به حرفای بقیه توجه نمیکردم ... سیاوش رفت تا بلیط بگیره ... اخر از همه ایستاده بودم و بقیه جلو روم بودن ... سیاوش بعد از چند دقیقه اومد و بلیط ها رو داد دست بچه ها ... پشت سرم ایستاده بود و من خیلی واضح صدای نفس های بلندش رو میشندیدم ... کمی بعد صداش کنارم بلند شد ...
- چی رو میخوای ثابت کنی اوا؟ ...
بهش نگاه کردم ... هنوز نفهمیده بود ... نفهمیده بود که من میخوام عشقم رو بهش ثابت کنم..تا بفهمونم بهش که عاشقشم..بی هیچ حرفی فقط خیره بودیم به همیدیگه که یهو یکی دستمو کشید و منو برد جلوتر ... واگن ها چهارتایی بود و چهار تای اولمون رفته بودن ... حالا نوبت منو سیاوش و ترلا و کیروش بود ... چون اون دوتا جلوتر بود توی دوتا واگن اولی نشستن سریع و ما مجبور شدیم باهم بشینیم پشت سرشون ... البته از خدام بود ولی خب ترلا خیلی زرنگ بود که اینقدر دقیق برنامه ریزی کرده بود..ترن شروع به حرکت کرد و من صدای اروم سیاوش رو کنار گوشم شنیدم..
- نمیترسی که؟..
با تکون دادن سرم بهش جواب نه رو دادم و اونم صاف نشست سرجاش ... سرعت ترن هر لحظه بیشتر میشد و تلاش من واسه جیغ نکشیدن کمتر..توی یکی از سراشیبی هاش بخاطر بلندی یه جیغ فرا بنفش کشیدم و از استرس بی هوا دست سیاوش که کنارم بود رو چنگ زدم ... صدای اخش توی صدای جیغ های من گم شد ... سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما جرات با کردن چشمام رو نداشتم.. یهو یکی از دستای سیاوش دورم حلقه شد..يکم اروم شدم ... مطمئن شدم که جام امنه.. حتی اگه بمیرم هم مهم نبود..مردن نو بغل عشق شیرین بود ... بالاخره ترن ایستاد ... اروم اومدم از جام بلند بشم که مثل همیشه حالم بد شد و دوباره نشستم ... سیاوش زیر بغلم رو گرفت و همون جور که بلندم میکرد شروع به غر غر کرد ...
- بهش میگم حالت بد نمیشه؟..نمیترسی؟.. میگه نه ... اخه چرا لجبازی میکنی دختر ... دوس داری منو دق بدی بگو زودتر خودمو بندازم زیر ماشین خلاص..دیگه چرا اینقدر حرصم میدی؟..اخرشم من سکته میکنم و میمیرم ...
چقدر این غرغراش برام شیرین بود ... بهم میگفت هنوز هستم ... هنوز مهمم ... ترلا که واسش این حال من عادی بود با کیروش رفت تا بچه ها رو پیدا کنن..سیاوش منو نشوند رو نیمکت و رفت تا اب بگیره..سریع برگشت و اب رو به خوردم داد..خیره شده بودم تو چشماش و اروم ابی رو که گذاشته بود تو دهنم رو میخوردم ... جدی بود و مواظب که اب ببرون نریزه ... وقتی یکم اب خوردم حالم اومد سرجاش ... حالا اونم خیره بود تو چشمای من ... اروم با صدای ملایمی زمزمه کردم..
- میشه بریم خونه؟..حالم بده..
اروم سرشو تکون داد و از سرجاش بلند شد.. منم بلند شدم و باهم به سمت ماشین ها حرکت کردیم.. توی راه به بچه ها زنگ زد و گفت من حالم بده و داریم میریم خونه اونا سولماز رو هم بیارن و بعد قطع کرد..رسیدیم به ماشینا و سوار شدیم..تا خود خونه سیاوش همون اهنگ رو اورد و تا تموم میشد دوباره میزد اولش ... جلوی در خونه خواستم ساکت و اروم پیاده بشم که دستمو گرفت و من مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم ...
- دلم میگیره ... بی تو میمیره ... به عشق تو درگیره ... این قسمتش رو دوست داشتم ...
زل زدم توی چشماش ... نگاهش یه چیزی داشت ... مثل خواستن ... تمنا یا خواهش ... فقط نگاهش میکردم ... دوس داشتم داد بزنم منم عاشق اون یه تیکه ام چون حقیقت محضه ... یه حقیقت شیرین و خواستی ... ولی غقط زل زدم تو بیکرانه سیاهی چشماش ... دهنم واسه زدن حرفی باز نمیشد و این چقدر ننگ اور بود.. اروم دستمو ول کرد و من ناراحت از ماشین پیاده شدم ... از دست خودم عصبی بودم ... واسه حرف نزدنم..سریع به سمت ساختمان رفتم و وارد شدم ... بدون توجه به هیچکس رفتم بالا تو اتاقم ... میخواستم بازم بنویسم واسش ... اخه دلتنگش بودم ... عصبی بودم ... باید باهاش حرف میزدم و البته بازم بدون حضور خودش با خیالش ... با همون لباسی که تنم بود برگه ها رو از کشو کشیدم بیرون و نشستم رو تخت و شروع کردم به نوشتن ...
romangram.com | @romangram_com