#آوای_عشق_پارت_128
با اصرار ترلا رفتم که اماده بشم ... اصلا حوصله اون جمع رو نداشتم ... پامو که گذاشتم توی اتاقم گوشیم زنگ خورد ... اوش بود ... همون روز که سیاوش پیدا شده بود بابا بهش خبر داده بود که اومده دیگه از بعدش خبر ندارم که به سیاوش زنگ زده یا نه ... دستم رو روی صفحه کشیدم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم ...
- سلام داداشی ...
اوش با لحن مهربون جوابم رو داد..
- سلام به عزیز دلم ... حالت چطوره؟..
- ممنون خوبم ... تو خوبی؟..روژان چی؟؟ ...
- مرسی عزیزم هم من هم روژی خوبیم..اتفاقا الان کنار منه ... سلام میرسونه ...
- سلامت باشه..خب چه خبرا؟..
- اینجا که هیچی زنگ زدم از تو خبرا رو بگیرم ...
- اینجام همه چی در امن و امانه ... فقط الان قراره با بچه ها بریم بیرون ...
- اهان..چه خوب..اوا تو به سیاوش چیزی نگفتی؟..
یاد سولماز افتادم و یه آه عمیق کشیدم ...
- نه..
و بعد کل جریان سولماز رو براش تعریف کردم ... یه مکث کرد و بعد شروع کرد ...
- نمیدونم قصد اوش چیه ... شاید لجبازی شایدم امتحان تو شایدم میخواد حسادت تو بکشدت طرفش ... حالا هرچی ... ببین اوا تو باید یه جوری به اون سیاوش کله پوک تر از خودت بفهمونی که عاشق شدی..
- اخه چجوری؟..تو میگی چیکار کنم؟؟ ...
- خب خواهر من ... عزیز من ... مگه امشب نمیرین بیرون؟ ... خب بهترین فرصته دیگه ...
romangram.com | @romangram_com