#آوای_عشق_پارت_127
کلافه دستمو کشیدم توی موهام..یه لحظه هم چشمای ناز غمگینش از توی ذهنم کنار نمیرفت ... لعنت به من که اینجوری ناراحتش کردم ... لعنت ... عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم ولی سولماز با خیال راحت نشسته بود و داشت با ناخناش ور میرفت ... این خونسردیش عصبی ترم میکرد ... یاد صبح افتادم که اومده بود توی اتاقم و منو از خواب بیدار کرده بود ... که چی؟ ... که خانوم خواب دیده ازدواج کرده و زن گرفته ... حالا با صدای بلند میخندید که زنه تو خواب بهش میگفت تو شوهر منی و اونم ناز میکرد واسه زنه ... جوری میخندید که اگه اوا نمیفهمید جای تعجب داشت ... حالا اون هیچی ... پررو پررو زل زده تو چشمام میگه میخوام کنارت بخوابم برو عقب ... یهو ایستادم رو به روش و با صدایی که خیلی سعی داشتم ولومش پایین باشه گفتم :
- این کارا چه معنی میده سولماز؟ ... تو فقط قرار بود بیای اینجا تا من بتونم نقشمو خوب اجرا کنم ولی انگار تو خیلی جدی گرفتی ...
سولماز اروم سرشو اورد بالا و زل زد توی چشمام و با لبخند نگاهم کرد ...
- من میدونستم اوا میاید پشت در اتاقت فضولی ولی فکر نمیکردم با بچگی و بی دست و پایی پرت بشه توی اتاق ...
حالا تعجب جای خشم چند دقیقه قبل رو گرفت ... میدونست؟.. پس چرا اون کار رو کرد؟ ... سوالمو به زبون اوردم و اون با همون لبخندش جواب داد ...
- اوا همینطور که خودت میگی اگه عاشقت نباشه که من شک دارم باید هلش بدیم..باید حس حسادتش رو بیدار کنیم ... اون باید بفهمه با خودش چند چنده سیاوش ...
رفتم توی فکر ... سولی یه جورایی راست میگفت..باید یه کاری میکردیم واسه عاشق شدنش ... ولی اخه اون غم تو نگاهش چی؟.. اون لحنی که بهم گفت مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم چی؟ ... قلبم با دیدن نگاهش و شنیدن صداش مچاله شده بود.. اوای من داشت زجر میکشید و من خیلی راحت میگفتم باید عاشقش کنم ... اخه چرا اوا اینجوری شده؟.. قبلا نسبت به من بی تفاوت بود ولی حالا ... نمیدونم چی بگم..دلیلی واسه توجیه رفتارش پیش خودم نداشتم ... اگه بخوام بگم که دوسم داره و عاشقم شده باید بشینم و به جکش بخندم ... کلافه تر از قبل دستمو کشیدم توی موهام ... خدایا چیکار کنم اخه؟.. خودت کمکم کن خدا..امیدم به تو ناامیدم نکن ...
ساعت 5 عصر بود و همه دور هم جمع شده بودیم ... توی سالن هرکسی داشت یه کاری میکرد ... ترلا و طاها و کیروش هم بودن سیما نشسته بود کنار اونا باهم بگو و بخند راه انداخته بودن ... خاله و مامان با هم توی اشپزخونه نشسته بودن و حرف میزدن ... بابا و عمو نشسته بودن رو به روی هم تخته بازی میکردن و واسه هم کری میخوندن ... سولماز نشسته بود کنارم و تو گوشم یه چیزی میگفت و ریز ریز میخندید ... اما من تموم حواسم به دختری بود که روی مبل تک نفره رو به روم نشسته بود و سر به زیر توی مبل فرو رفته بودم ... دلم اتیش گرفت ... دلم میخواست پاشم برم بغلش کنم و سفت به خودم فشارمش و بگم تو مال منی ... تو عشق منی..تو وجودمی پس خودتو ازم محروم نکن..اوا اونقدر مظلوم بود که نمیتونستم نگاه ازش بگیرم ... سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرشو بلند کرد..اول به سولی که داشت کنار گوشم میخندید خیره شد..بازم مثل صبح غم نشست توی چشمای قهوه اییش ... چشمایی که همه دنیای من بود و من حاضر نبودم دنیام رو به این راحتی ها از دست بدم ... با مکث به من نگاه کرد..برق اشک رو توی نگاهش خوندم ... چشماش داشتن فریاد میزدن حرفای نگفته رو ولی من هیچی ازشون نمیفهمیدم جز اون غم ... اون غمی که خواستنی ترش میکرد ولی قلب منو وادار به دیوونه شدن..نمیدونست من جنبه ندارم و یهو دیدی مثل احمقا بلند شدم و داد زدم چشماتو اونجوری نکن ... بخدا عاشقتم ... ولی بازم همونجور نگاهم میکرد..با صدای بلند سیما نگاه ازم گرفت و به اون دوخت و من چقدر خوشحال بود از ناجیم که جلوگیری کرد از بیشتر رسوا شدنم ...
- ای بابـا ... من حوصلم سر رفت ... تورو خدا پاشین بریم بیرون یه چرخی بزنیم..یه هوایی به سرمون بخوره..بخدا پوسیدم تو این خونه ...
با این حرف سیما صدای اعتراض همه برای دفاع ازش بلند شد ولی اوا ساکت فقط تماشاگر بود ... از اوای شیطون من بعید بود این ارومی ... ولی همین ارومی خواستنی ترش کرده بود و من بیخود تر از همیشه تو جام تکون خوردم ... این بار صدای طاها اومد..
- خـب ... پاشید برین اماده بشین..من میبرمتون ...
سیما و ترلا و سولماز هورایی گفتن و سیما و سولی به طبقه بالا رفتن تا اماده بشن ... اما اوا خیلی اروم هنوزم نشسته بود..ترلا اومد طرفش و باهاش حرف زد..خدا خدا میکردم که بیاد ... بالاخره بلند شد و همراه ترلا رفت بالا ... از ترلا توی دلم تشکر کردم و منم رفتم توی اتاقم تا اماده بشم ...
آوا
romangram.com | @romangram_com