#آوای_عشق_پارت_125


- سیاوش !!یعنی چی ؟ تو هنوز توی این دو هفته هم نگفتی کجا بودی حالا برداشتی یه دخترم با خودت اوردی خونه که معلوم نیس کیه ؟

سیاوش با همون لبخند مسخرش رو کرد به جمع و گفت :

- بریم بشینیم بهتون توضیح میدم ...

همه با هم به سمت مبلا راه افتادیم و نشستیم ... سیاوشو سولماز روبروی همه نشستند و سیاوش شروع کرد ...

- دو هفته پیش وقتی توی شمال بودیم بعد از اینکه از کنار دریا رفتم توی راه خواستم یکم قدم بزنم که کنار یکی از ویلاها سپهر رو دیدم ...

به من نگاه کرد ... منم به اون ... خیره توی چشمام ادامه داد..

- سپهر رو توی فرودگاه زمانیکه خواستم به خاله زنگ بزنم کمکم کرد و منو رسوند تا سر کوچه خاله اینا اون موقع کارتشو بهم داد تا هر وقت موبایلمو گرفتم بهش زنگ بزنم ولی من کاملا یادم رفت ... اون روز وقتی دیدمش قیافشو یادم نبود ولی اون خوب منو شناخت بعد از این که کمکم کرد شناختمش دعوتم کرد توی ویلاشون یکم که گذشت ازم پرسید اونجا چیکار میکنم و من هم چون به نظرم پسر خوبی اومده بود جریانو واسش تعریف کردم بعد از شنیدن موضوع یکم باهام حرف زد و بعد ازم خواست چند روزی رو از همه چی حتی خانوادم دور باشم ...

نگاهشو از من گرفت و به چشمای خاله و عمو نگاه کرد ... بعد از یه مکث ادامه داد..

- اینجوری شد اومدیم تهران و رفتیم خونه مجردیش ... چند روز بعد مامانش اینا اومدن و سپهر مجبور شد بره خونشون ... وقی اومد گفت واسه خالش تو خارج کشور مشکلی پیش اومده و مجبوره با پدر و مادر بره که تنها نباشن و خواهرش نمیخواد که باز برگرده اونجا ... امروزم زنگ زد رفتم فرودگاه الانم که منو سولماز خانوم در خدمت شماییم ...

بازم به من نگاه کرد ولی من اینبار با نفرت به سولماز زل زدم ... یکی بود مثل کیان واسه سیاوش..یه رقیب..رقیبی که باید ازش ترسید..سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم خیره شد..درست برعکس من بهم لبخند میزد ولی من اونو پیش خودم پوزخند ترجمه کردم ... هنوز نشناخته ازش بدم میاومد..اون حتی اگه فرشته پاکی هم باشه بازم از چشم من مثل شیطانه..هرچند جوری که اون چسبیده بود به سیاوش بعید میدونم فرشته باشه.. سیاوش با این کارش فقط یه کار کرد ... اونم لجبازی..با عشق..با خودش..با من ... سیاوش برای من صبوری کرد پس منم تا جایی که بتونم براش صبر میکنم ولی دیگه نمیتونم قول بدم که صبر مثل صبر ایوب باشه..صبر اوا کمه..خیلی کم ...

صبح جمعه ام در حالی شروع شد که صدای خنده های سولماز از نزدیکی های اتاقم میاومد ... اروم بلند شدم و رفتم سمت در ... خنده ها نزدیک تر شده بودن ولی بازم گنگ بود ... اروم درو باز کردم و به بیرون سرک کشیدم ... وقتی دیدم کسی نیست اروم رفتم سمت اتاق سیاوش ... صدا کاملا واضح شده بود ... سرمو چسبوندم روی در و دستمو گذاشتم روی دستگیره ولی جوری نبود که باز بشه در اما با یه فشار کوچیک باز میشد ... روی پنجه های پام ایستاده بودم و با دقت گوش میدادم ... انگار تمام وجودم گوش شده بود و صدا های اونطرف اتاق رو میبلعید ...

- نچ ... سولماز نکن دختر ... اصلا تو اینجا چیکار داری اول صبحی؟ ...

بازم صدای خنده ...

- وای سیاوش..خیلی باحال بود اخه ...

- پووووف ... سولی بس کن ... الان یکی بیدار میشه میشنوه..خب زشته دختر ...

- نه بابا ... الان همه خوابن ... تو یکم برو عقب.. این هیکلتو تکون بده تا منم این گوشه بغلا بگیرم بخوابم..

صدای سیاوش متعجب شد ...


romangram.com | @romangram_com