#آوای_عشق_پارت_124

- کجا بودی؟ ...

تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم ...

- دو هفته نبودی ... همه رو عذاب دادی ... میبینی؟ ... وقتی گذاشتی رفتی من این شکلی بودم؟..اره؟ ... اره لعنتـی؟؟ ...

اشکاش میاومد و دل من بیتاب تر از همیشه داشت خودشو توی سینم به در و دیوار میکوبید..

- حرف بزن ... بگو کجا بودی؟ ... بعد از دو هفته اومدی ... میای تو اتاقم ... کنارم ... بعد با سولماز جان حرف میزنی؟؟ ... این جانت کیه؟..تا حالا کجا بود؟ ... دو هفته کنارش خوش گذشت؟.. خوب به من خندیدین؟..سولماز کیه سیاوش؟.. عشق جدیدته؟..دیدی از اوا بخاری بلند نمیشه رفتی سراغ یکی دیگه؟..چرا؟ ... اخه چرا لعنتی؟ ... جواب این چرا هایی که تو سرمه رو کی باید بده؟؟..کـی؟؟ ...

با عصبانیت نگاهش میکردم ... اون حق نداشت درباره عشقی که من به سادگی بهش بخشیدم اینجوری قضاوت کنه ... به خدا که این بی انصافی بود..ولی با حرف بعدیش دیگه کنترل خودم از دستم خارج شد..

- منکه به درد نخوردم ولی حتما اون برات خاطره انگیز میشه..

دستمو بردم بالا و با خشم فرود اوردم رو صورتش..اوای عزیزم به خاطر شدت ضربه افتاد رو زمین و از طرف در صدای جیغ اومد ... با تعجب به دستم و اوا و در اخر به خاله و مامان و سیما که الان کنار اوا بودن نگاه میکردم ... خدایا من چیکار کردم؟ ... اوایی که جونم بود رو زدم..زدم تو گوشش..حس کردم قلبم فشرده شد ... اروم نشستم کنارش ... از کنار لبش یه رد باریک خون پیدا بود و کمی از اشک چشماش با خون مخلوط شده بود ... دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم که خودشو کشید کنار و توی بغل مامانش جمع تر شد ... عصبی بودم و با این کارش جری تر شدم ... بلند شدم و ظرف کریستال روی میز رو برداشتم و با قدرت کوبوندمش تو دیوار..جیغ هممه دراومد ولی من بی توجه به اونا و بابا و عمو که عصبی و متعجب بهم خیره شده بودم تیشرتم رو برداشتم و از بینشون گذشتم.. همینطور که تیشرت رو میپوشیدم از خونه زدم بیرون ... توی خیابون که رسیدم گوشی رو دراوردم و زنگ زدم به سولماز و فقط یه جمله گفتم و بعدش قطع کردم ...

- سولماز اماده بود من فکرامو کردم ... ما این کارو انجام میدیم..

آوا





بعد از اون دعوای ظهر تا الان که ساعت 4 : 30 معلوم نیست کجا رفته ... شایدم رفته پیش سولماز جانش ... خیلی سعی میکردم بی تفاوت باشم..خیلی سعی کردم بیخیال باشم..ولی بازم نشد..یه حس حسادت داشتم..یه حس ترس .. ترس از دست دادن سیاوش ... ترس اینکه عشقش سرد نشده باشه..ظاهرم رو سعی میکردم بی تفاوت نشون بدم ولی درونم چی؟.. غوغایی که درونم بود ... اتیشی که درونم شعله ور شده بود به این زودی ها سرد نمیشه ... ازش انتظار این رفتار و این حرکت رو نداشتم..خیلی نا حقیه که بعد از دو هفته که منتظر عشقم بودم حالا که اومده جواب تمام این انتظارا یه سیلی بود زیر گوشم و یه سولماز جان که معلوم نبود از کجا پیداش شده ... با صدای اف اف سیما سریع رفت و درو باز کرد و بلند داد زد..

- سیـاوشه ...

قلبم شروع کرد به تند زدن ... داشت توی سینم دیوونه بازی در میاورد ... سیما سریع در حال باز کرد و رفت بیرون ... چند دقیقه بعد با سیاوش اومد تو ولی پشت سیاوش یه دختر بود ... اروم از پشتش اومد بیرون و سر به زیر یه سلام اروم کرد..همه با تعجب به اون دختر نگاه میکردیم ... یواش سرشو بلند کرد و تازه تونستم ببینمش..صورت گردی داشت و سفید بود چشماش خاکستری بود ... موهاش به رنگ طلایی مایل به قهوه ای بود ... هیکل تو پری داشت ابرو های کمونی با مژه های پر و فر خوردش همخونیه خوبی داشت ... سیاوش با یه لبخند رو به جمع گفت :

- معرفی میکنم سولماز خواهر دوستم سپهر چند روزی مهمونه ما ...

هاج واج با دهن نیمه باز به سیاوش که با لبخند داشت به سولماز نگاه میکرد خیره شدم ... یعنی چی ؟؟؟ ... این دختره از کجا پیداش شد ..نکنه این همون سولمازیه که پشت تلفن گفت ؟؟؟ ... همون جانش ؟؟؟ ... اره دیگه خنگ جان مگه چند تا جان داره که اسمشون سولماز باشه !!!!!!! ...

با صدای عمو به خودن اومدم :

romangram.com | @romangram_com