#آوای_عشق_پارت_123


- ممنون مرسی تو خوبی؟..

- اوووم ... اره فک کنم..ببینم رسیدی خونه؟؟..

- اره خدا رو شکر هم رسیدم هم دیدمش..

- اوه اوه ... اقای عاشق ... حالش چطوره خوبه؟

آهی کشیدم و ناراحت گفتم :

- نه ... متاسفانه نه ... چهرش که اینو نشون نمیده.. واقعا حالش زاره ...

- اوه مای گاد ... متاسفم سیاوش..

- ممنون ... خودتو ناراحت نکن تو..سپهر خوبه؟..

- اره اونم خوبه ... ببین سیاوش زنگ زدم ازت یه سوال بپرسم..

- حتما..میشنوم..

- میخواستم بدونم هنوزم سر حرفت وایستادی؟؟..ببین خودتم خوب میدونی منو سپهر مشکلی واسه این کار نداریم ولی باید خودت راضی باشی ...

چرخیدم و یه نگاه به اوا انداختم ... حالا پشتش به من بود و موهای قهوه اییش دورش ریخته بود..

- نمیدونم سولماز ... واقعا گیج شدم..از یه طرف حال و روزشو که میبینم پشیمون میشم و از طرف دیگه وقتی یاد حرفای تو و سپهر میافتم فکر میکنم لازمه ... واقعا نمیدونم چیکار کنم ... دوراهی بدیه..

سولماز آهی کشید و چند ثانیه سکوت شد که اخر اون سکوت رو شکست ...

- سیاوش با خودت کنار بیا ... ببین دلت چی میخواد؟..عقلت چی میگه؟..یه جدال بین عقل و دلت به وجود بیار و در اخر راه درست رو انتخاب کن ... درسته من از تو بچه ترم ولی تجربه کردم این مراحل رو..مثل تو ... فقط هر وقت به نتیجه ایی رسیدی به من خبر بده ... منتظرتم ... خدافظ..

- باشه ممنون سولماز خدافظ ...

گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکر..واقعا تصمیم سختی بود..دو دل شده بودم ... اروم از بین اشفته بازار اتاقش رد شدم و سعی کردم مثل اومدنم با تمام دقتم برم تا صدایی تولید نکنم ... مستقیم رفتم توی اتاق خودم ... با یه حرکت تیشرت سفیدی که تنم بود رو در اوردم..خواستم دکمه شلوار جینم رو هم باز کنم که صدای باز شدن تند در مجبورم کرد برگردم عقب ... اوا توی چارچوب اتاق ایستاده بود ... چشماش سرخ بود و توی چشماش همه چیز دیده میشد ... دلتنگی..حسرت..عصبانیت. . و نفرت ... نمیدونم چرا ترسیدم ... از وجودش از نگاهش ترسیدم..اروم اومد تو ... درست رو به روم ایستاد..دستاشو اورد بالا و محکم زد روی سینم..چون انتظارش رو نداشتم یه قدم رفتم عقب و با تعجب بهش نگاه کردم ... اروم ... با بغض ... با عصبانیت زمزمه کرد ...


romangram.com | @romangram_com