#آوای_عشق_پارت_121
- سلام عمو..
یدفعه داد عمو بلند شد ... حق داشتن..خیلی بیفکرم واقعا ... خیلی..
- کجا هستی تو پسر؟ ... میدونی اصلا اینجا چه خبره؟.. خیلی بیفکری سیاوش خیلی..
بازم اروم جواب دادم ولی ایندفعه از خجالت بود..
- میدونم عمو.. میدونم ... ولی باور کنید شرایطم خوب نبود ... فقط..زنگ زدم که بگم من دارم میام خونه ... میشه به مامان اینا خبر بدین؟..
عمو همون طور عصبی جواب داد ...
- لازم نکرده..بگو کجایی ما میایم دنبالت ...
قبول کردم ... فعلا حق مخالفت نداشتم..اروم ادرس رو گفتم و منتظر اومدن عمو اینا شدم..
نیم ساعت بعد همه باهم از ماشین پیاده شدن ... سربه زیر رفتم سمتشون..بابا اومد و جلوم ایستاد.. هنوزم سرم پایین بود خوب نمیتونستم ببینم که یه طرف صورتم سوخت ... حقم بود..حتی بیشتر از این سیلی ... سرم به همون سمت راست مونده بود و دوس نداشتم حالتم رو از دست بدم ... بابا هنوز جلوم بود که یهو رفتم توی اغوش پدرانش ... خدایا من چقدر شرمندشون بودم ... یکم بعد ازم جدا شد ... هنوزم سرم پایین بود..روم نمیشد تو چشماشون نگاه کنم ... صدای گریه مامان و سیما و خاله میاومد ... بابا دستشو گذشت رو شونه هام ... اروم یکی از دستاش و برداشت و گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد..حالا داشتم تو چشماش نگاه میکردم ...
- کجا بودی پسر؟
چهره خسته بابا مثل خنجر فرو رفت توی قبلم..چشمامو چرخوندم..حال زار مامان و قیافه سیما حالمو خراب تر کرد..خاک تو سرت پسر..این عشقه تو داری؟..این که خانوادت رو زجر میدی یعنی عاشقی؟ ... نخیر تو دیوونه ایی..کارت گذشته از عاشقی دیوونه ... اینبار خودم پیش قدم شدم و بابا بغل کردم ...
- ببخشید بابا ... ولی جای بدی نبودم ... میریم خونه همه چیز رو تعریف میکنم..
از بغل بابا دراومدم و یکی یکی همه رو بغل کردم و ارومشون کردم ... یک ساعتی معطل شدیم ... داشتم لحظه شماری میکردم که برسیم خونه و اوا رو ببینم..دلتنگش بودم ... خیلی ... بالاخره همه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه خاله ... نمیدونم چرا با اینکه خونمون اماده بود ما هنوزم اینجا بودیم.. البته من که از خدام بود ولی دیگه ادم معذب میشد ... به ساعت نگاه کردم ... 2 : 30 دقیقه بود..اوا حتما تا الان باید اومده باشه ... پیاده شدیم و عمو درارو باز کرد ... همین که طول حیاط رو طی کردیم و در سالن اصلی رو باز کردیم یه صدای ضعیف اهنگ شنیده میشد ... خاله سرشو تکون داد و با غم به پله ها نگاه کرد ... دلم لرزید..از اینکه واسه اوا اتفاقی افتاده باشه ... به بهونه عوض کردن لباسام رفتم طبقه بالا ... هرچی نزدیکتر میشدم صدای اهنگ هم واضح تر میشد تا اینکه رسیدم به پشت اتاقش ...
عکساتم اینجاست تنها یادگارم
وقتی تو خوابی به یاد تو بیدارم
romangram.com | @romangram_com