#آوای_عشق_پارت_114
- عاشق شدنت مبارک عزیزم..
با حیرت نگاهش کردم..مامان از کجا میدونست؟؟..
- ش..شما از کجا فهمیدی؟؟.
مامان یکم نگاهم کرد و دوباره نشست..
- چند روزی بود بهت شک کرده بودم ولی وقتی امروز اتفاقی حرفای تو و ترلا رو شنیدم مطمئن شدم ... اروم بغلم کرد و همون جور ادامه داد..
- عزیزم تو مسیر عشق همه چیز وجود داره..سختی..خوشی..نا خوشی..غم..ناراحتی.. ولی اون کسی برندس که توی تموم اینا صبوری کنه و صبر داشته باشه ... مطمئن باش خدا پاداششو بهش میده ... پس به خدا امید داشته باش و صبر کن..خدا هوای عاشقا رو داره..پس اینم همیشه بدون که تنها نیستی.. خدا با تو عزیزم ...
منو از خودش جدا کرد بعد از ززدن لبخند مادرانه ایی از اتاق خارج شد و من با کوهی از نصیحت و حرف و سوال تنها موندم ...
شب بود و همه دور هم نشسته بودیم..به اصرار مامان دل از اتاقم کندم و اومدم نشستم تو جمعشون ... بابا و عمو یه گوشه نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن ... نمیدونم درباره چی ولی هردو اخماشون تو هم بود ... مامان و خاله یه گوشه دیگه بودن و خاله حرف میزد و باهم گریه میکردن ... سیما به یه گوشه خیره شده بود..منم اینجا با سردترین حالت ممکن چشم میچرخوندم به بقیه نگاه میکردم..مامان یهو بهم نگاه کرد و با چشم و ابرو به سیما اشاره کرد ... منم بهش نگاه کردم ... داشت گریه میکرد ... بلند شدم و رفتم کنارش نشستم ... اروم بهم نگاه کرد و گریش بلند تر شد ...
- دیدی اوا ... داداشم رفت ... معلوم نیست کجاست ... توی این شهر بزرگ ... سیاوش که ادرس خونه رو داشت ... چرا برنمیگرده پس ... چرا نمیاد ...
منم گریه میکردم ... پا به پاش..راست میگفت.. چرا بر نمیگشت ... بهم نگاه کرد ... اشکاش با سرعت بیشتری شروع به باریدن کرد ...
- روز اخر باهات حرف زد اره؟,..چی بهش گفتی که گذاشت رفت؟؟ ...
اره ... روز اخر..کنار دریا ... بغلم کرد ... بهم گفت کیان رو جواب کنم ... ولی من چیکار کردم؟.. منه دیوونه ازش پرسیدم کیان پسر خوبیه یا نه؟؟ ... اخه چرا؟ ... منکه جوابم مشخص بود ... حتی اون موقع هم که گفتم بهشون باید فکر کنم جوابم مشخص بود ... ولی وقتی سنگینی نگاه سیاوش رو حس کردم لبخند زدم و گفتم باید فکر کنم ... همش لجبازی بود..لجبازی با زندگیم ... با ایندم ... با عشقم ... درسته که وقتی رفت فهمیدم دوسش دارم و عاشقشم ولی بازم شاید اگه همش نظر منفی درباره سیاوش توی ذهنم نمیساختم اینطور نمیشد..شاید الان کنارم بود ولی الان بجای بودنش باید افسوس نبودنش رو بخورم و حسرت دیدنش رو داشته باشم..
با صدای زنگ تلفن به خودم اومد ... مامان و خاله مثل منو سیما مشغول پاک کردن اشکاشون شدن ... بلند شدم و رفتم طرف تلفن و با صدای گرفته ایی جواب دادم..
- بله؟..
صدای نفس های عمیقی که از پشت تلفن به گوشم رسید داغم کرد ... خودش بود..میشناختم.. صدای نفساش هم مثل خودش عاشق بود ... تازه فهمیدم که منم شدم مثل خودش ... دیوونه شدم و دوست دارم دیوونکی کنم ... با صدای ارومی زیر لب نالیدم..
- سیاوش ...
نفساش بریده بریده شده بود ... حس میکردم روح داره از تنم خارج میشه ... خیلی بد بود که تو محتاج یه توجه از معشوقت باشی ولی اون حتی شنیدن صداشم ازت دریغ کنه..درسته اون نمیدونست که من عاشقشم ولی حق نداشت زنگ بزنه و حرف نزنه..با صدای بی جون و بی حالی که انگار منتظرم هر لحظه از حال برم با تمام التماسم گفتم :
- سیاوش ... بیا ...
romangram.com | @romangram_com