#آوای_عشق_پارت_101


- اوووف ... پسر چرا اینقدر عجولی تو؟؟ ... اخه من الان برم بگم خب زشته بذار برن تهران من قول میدم از شیراز واسه خوستگاری بریم تهران خوبه؟؟..

- نچ..د اخه مادر من اینجا هم خونه خودشونه چه فرقی میکنه؟..مهم نیت ادمه ... حالا ببین من فقط یه بار از یکی خوشم اومده میخوام بدونم میتونی بپرونیش یا نه ...

- خوبه توهم ... باشه من با مامانش صحبت میکنم ولی کیان اگه مشکلی پیش اومد من دیگه کاری به کارت ندارم ...

- بابا چه مشکلی مثلا!؟

- شاید مادرش خوشش نیاد که اینجوری و توی این وضع و اوضاع از دخترش خواستگاری کنیم شاید دوست داره با اداب و رسوم و محترمانه بریم خونشون ... بابا چیز الکی که نیست دخترشونه..

- نه مامان دیگه مادرش عقده ایی که نیست تازه خانوم فهمیده ایی هم هست میتونه موقعیت رو درک کنه ...

- خیلی خب بسه دیگه اینقدر دلیل و منطق نیار بذار ببینم چیکار میتونم بکنم..

- آ قربون مادر خودم برم که به فکر تک پسرشه..

- بسه بسه ... اینقدر هندونه نده زیر بغل من شب یلدا گذشت ...

پسره خندید و دیگه صدایی نیومد ... خدای من یعنی چی؟..این واسه بار دومه که مکالمه این مادر و پسر به گوشم میخوره ... یعنی منظورشون منم؟..از این فکر لبخندی به لبم اومد ... شاید بخاطر این بود کیان تمام خصوصیاتی که من از چهره همسر ایندم تو ذهنم داشتم رو داشت ... چشمای عسلی خوش رنگ..ابروهای پیوندی ... لبای صورتی و پست سفید ... هیکلشم که حرف نداشت ... لبخندم عمیق تر شد ... شاید اگه خواستگاری میکرد بهش فکر میکردم ... ولی یهو لبخندم جمع شد..خدایا سیاوش رو چیکار کنم؟؟ ... دوراهی بدی بود ... از یه طرف نمیتونستم دل کسی رو بشکنم و از طرف دیگه میگفتم کیان بهترین مورد واسه منه ... حالا ببین مثل دخترای ندید بدید نشستم فکر و خیال میکنم اصلا شاید کیان کس دیگه ایی رو میگه ... ولی نه این خونه که مال ما ... اعصابم بهم ریخته بود و حوصله فکر کردن نداشتم ... حولمو برداشتم و خودمو انداختم توی حموم..یه دوش اب سرد حتما حالمو جا میاره ... بعد حموم همون طور موهای خیسم رو شونه زدم و بالای سرم بستم ... تونیک صورتی چرک با شلوار چسبون مشکی که کمی براق بود پوشیدم و رفتم پایین ... همه توی اشپزخونه جمع بودن و مشغول خوردن صبحانه ... سلام بلندی کردم و نشستم کنار بابا ... بدون نگاه کردن به کسی سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحانه شدم ... هنوز چچند لقمه نخورده بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ... حالا جای تعجب داشت که من فهمیدم چوت معمولا هیچوقت متوجه نمیشم ولی انگار این نگاهش زیادی سنگین بود ... سرمو چرخوندم که با چشمای سیاوش چشم تو چشم شدم..یه جوری نگاهم میکرد..نگاهش مثل زمانی بود که توی پام شیشه رفته بود و اون منو بغل کرد..نگاهش دلمو لرزوند ... گیج شده بودم از نگاهش و کلافه از این که نمیتونم بفهمم چی تو نگاهشه ... اعصابم خورد شد اخرش با اخم سرمو انداختم پایین و دوباره مشغول شدم ... بعد از صبحانه همه دور هم روی مبلای راحتی توی حال نشسته بودیم ... جوونا همه یک طرف و بزرگا طرف دیگه سالن..با صدای سیما که داشت بچه ها رو مخاطب قرار می داد از فکر در اومدم..

- بچه ها میاین یه بازی بکنیم؟؟

همه ازش پرسیدن چه بازی و اون توضیح داد..

- از این ورقه های نت که چسب داره سرشون یکم برداریم و روش یه چیزی بنویسیم و بچسبونیم رو پیشونی یکی بعد اون طرف باید حدس بزنه که روش چی نوشتن ...

همه موافقت کردیم و من رفتم از توی کشو اشپزخونه یه دسته از نت ها رو اوردم و بازی رو شروع کردیم ... قرار شد به ترتیب سن از بزرگ بیایم کوچیک ... اولین نفر کیروش بود که ترلا گفت میخواد خودش بنویسه ... وقتی چسبوند روی پیشونی کیروش از خنده ولو شدم روی زمین ... همه داشتن با تعجب نگاش میکردن ولی من خوب میدونستم ترلا چه جونوریه دیوونه نقطه ضعف شوهرشو به همه گفت ... روی برگه بزرگ نوشته بود. :

<ایــش>

کیروش هر چی به ذهنش رسید رو گفت جز این کلمه چون واقعا ازش تنفر داشت و وقتی اسمش میاومد رنگش قرمز میشد نمیدونم چرا ولی ترلا میگفت چون با این کار یاد دخترای لوس و افاده ایی میافته ... ترلا واسه اینکه زودتر حدس بزنه گفت :

- عزیزم تو ازش متنفری..


romangram.com | @romangram_com