#آوای_عشق_پارت_100
ماشین رو یه گوشه نزدیکی جنگل پارک کرد..نمیدونم از کی چشمام باز شده بود و داشتم از ایینه نگاش میکردم ولی دیگه واسه بستن چشمام دیر شده بود و اونم داشت نگاهم میکرد ... قیافش زار بود و برق اشک هنوزم توی چشماش بود البته فکر کنم اشک بود ... نمیدونم ... لباش تکون خورد و از هم باز شد ... با صدای خش داری و لرزونی که شاید ناشی از بغض توی گلوش بود گفت :
- بگو چطور ثابت کنم؟؟
داغون شدم ... اوار شد تمام اونچه که برای خودم ساخته بودم ... صداش دلم رو لرزوند ... دست و پاهامو سست کرد ... دیگه درد پا برام مهم نبود..اینکه اوش زده تو گوشم مهم نبود ... الان فقط اون دوتا تیله چشماش که برق داشت و اون صدایی که عاجزانه ترین لحن ممکن داشت مهم بود که با یه جمله تمام تصورات منو بهم ریخت ... نمیدونستم باید چیکار کنم ... من باید با پسری که اینجوری خرابش کردم با پسری که ادعای عاشق بودن میکنه چیکار کنم!!!.. صدای سیاوش بود که منو به خودم اورد ...
- اوا ... تو بگو من چیکار کنم؟؟ ... تو بگو چجوری ثابت کنم که تو نفس منی؟..که وقتی حضورت رو لمس کردم چجوری باید بازم با یه مشت فیلم و عکس شب و روزمو بسازم؟؟..تو کمکم کن ... تو بیا به این دل صاب مردم بگو نمیخوایش ... تو بیا حالیش کن..من هرچی میگم قبول نمیکنه ... بازم بی تابی میکنه ... بازم خودشو میکوبه به در دیوار ... بازم بهونه میگیره ... بازم با لجبازی پاشو میکوبه زمین و میگه یا اون یا هیچکس ... اوا بیا خلاصش کن ... بیا بزن تو دهنش ... بیا خفش کن ... خودت بهش بگو داره عذابت میده ... اوا ... بیا خیال دلمو راحت کن ...
اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن ... نمیدونستم باید به این مرد چی بگم ... حالم از خودم بهم میخورد ... از اینکه باعث شدم یکی بیاد و اینجوری با این لحن عاجزانه باهام حرف بزنه و ازم بخواد مرگ دلش رو بهش تسلیت بگم ... دلی که میگفت تورو میخواد ... میگفت عاشقته..میگفت تو هر نفسش اسم تورو میاره ... میدونستم خیلی خودخواهم ولی نمیتونستم سیاوش رو قبول کنم ...
- وقتی توی شیراز اون حرفا رو بهت زدم و جوابشو گرفتم فهمیدم باید به دلم نبودنت رو یاد بدم ولی بازم امید داشتم اما امروز فهمیدم هرچی من بیشتر تلاش کنم تو رو کمتر مال خودم میکنم ... اوا ... منی که میبینی اینجا نشستم و دارم این حرفا رو بهت میزنم فکر نکن اسونه ... نه به مولا نه برام از جون دادن سخت تره ولی گفتنی هارو باید گفت ... میخوام دلمو با دلت صاف کنم دیگه بسه هرچی خودمو گول زدم ... اوا درسته من تورو به دلم قول دادم ... ولی شاید شکستن دلم اسون تر از این باشه که هرروز بهش بگم اوا مال تو ... اوا تو نجاتم بده ... از این برزخ بکشم بیرون ... خواهش میکنم ...
یه قطره اشک از چشماش قل خورد و افتاد پایین ... چشماش سرخ سرخ بود..میدونستم خیلی داره تحمل میکنه که جلوی من نشکنه ... که بغض مردونش سر باز نکنه ... که مرد بودن خودش رو زیر سوال نبره ... که اون جمله معروف مرد که گریه نمیکنه رو کوچیک نکنه ... ولی بازم نشد ... نتونست ... گفتن این حرفا از حد تحملش بیشتره..نیاز به خالی کردن داره ... ولی اینجا نمیتونه ..جلوی من نه باید تو خلوت خودش باشه و بشکنه ... خلوتی که هق هق مردونش سکوتش رو میشکنه ... ولی منم نمیتونم کمکش کنم ... ترجیح دادم سکوت کنم تا وضع بدتر از این نشه ... هق هقم سکوت ماشین رو میشکست و سیاوش کلافه تر از همیشه سرشو گذاشت رو فرمون ...
- گریه نکن اوا ... گریه نکن جونم..این اشکایی که تو راحت ازادشون گذاشتی جون منه ... داری جون منو ذره ذره میگیری..
ولی من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم ... نمیدونم یدفعه چی شد که سیاوش افتاد به جون فرمون و با مشت میزد روش و داد میزد ...
گریه نکن لعنتی ... گریـه نکـن ...
یه لحظه صبر کرد و بعد سریع از ماشین پیاده شد و رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ... اشکام سریع تر میاومدن پایین و فکرم حسابی مشغول بود ...
نمیدونم چقدر گذشت که هم من اروم شده بودم هم سیاوش ... اومد و سوار ماشین شد و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت جنگل ... اونقدر ذهنم خسته بود که حتی حوصله بیدار موندن هم نداشتم به همین خاطر چشمامو بستم و سعی کردم یکم ذهن خستمو اروم کنم ...
اروم چشمامو باز کردم ... نور خورشید صاف میخورد توی چشمام و اذیتم میکرد ... یکم چشمامو تنگ کردم و به دور و برم نگاه کردم..روی تخت بودم توی خونه..نشستم سرجام و بازم یکم اطراف رو نگاه کردم..یدفعه همه چی یادم اومد ... جنگل..پام..دعوام..سیاوش. حرفاش و بعد خواب من ... بازم ناراحت شدم ... هنوزم اون قطره اشک کوچیکی که از چشماش افتاد رو یادمه ... ولی من یادمه توی ماشین خواب رفتم که خب حتما اوردنم توی اتاق..با سر و صدایی که شنیدم بلند شدم ... بلوز شلوار خواب تنم بود..نمیدونم کی عوض کرده ولی حتما پسر نبوده وگرنه مامان اینا میفهمیدن ... بلند شدم رفتم سمت در..صدای حرف زدن میاومد..گوشم رو چسبوندم به در تا بتونم صداهارو واضح تر بشنوم ...
- مامان چقدر صبر کنم ... بخدا من میدونم سیاوش دوسش داره اگه دیر بجنبم از دستم میپره من میدونم اون ساکت نمیشینه ... باید هرچه زودتر با مامانش صحبت کنی ...
- اخه پسر جون من برم چی بگم به مامانش؟اونم توی این موقعیت ... حداقل بذار پامون برسه شیراز چشم ... زنگ میزنم بهشون میگم..
- بابا مادر من مشکل منم همینه خب ... اونا تهران زندگی میکنن ما اگه زنگ بزنیم میخوای هلک و هلک پاشی بری تهران واسه یه خواستگاری؟؟خب همین جا قال قضیه رو بکن تموم شه..
romangram.com | @romangram_com