#اشک_شوکا_پارت_9


پدر و دختر هردو مؤدبانه جواب ملوک خانم را دادند. برخلاف ملوک، بهاره دخترش بسیار گرم و

مهربان احوال پرسی کرد. سیمین بانو، عزیز کرده ی پدر به همراه خانواده ش از ماشین پیاده شد. کسی

که مردم ده به دلیل شباهت زیاد در اخلاق و رفتار به زرین بانو همسر سابق ارباب تیمور، دوستش داشتند

و احترامش میکردند.

منصور خان طبق معمول همیشه بسیار مرتب و متشخص بود. مردی قد بلند و چهارشانه با سنی حدود

چهل و پنج سال. علیرغم قلب مهربانش نشانه بارز چهره اش اخمی جا خوش کرده بین ابروانش بود.

پالتوی سورمه ای به تن داشت و کفشهای چرم واکس زده مشکی. فریبا خانم دختر یکی از دوله های

تهرانی بود که اصل و نسبش به شاهزادگان قاجار میرسید. زنی زیبا و بسیار مبادی آداب. رفتار نیما و

یاسمن هم بیان کننده ی اصالت خانوادگی آنها بود.

منصور خان عمو حسن را در آغوش کشید و صمیمانه با او احوال پرسی کرد:

-چقدرلاغرشدی عمو حسن. خدا نکرده بیمار که نیستی؟

عمو حسن که دوست نداشت خاطره ی مهمانها را در بدو ورود آزرده کند گفت:

-خدا روشکر نه!

منصور خان با دیدن شوکا رو به فریبا کرد:

-خانم! بیا ببین چقدر شوکا بزرگ و زیبا شده...

منصور خان چند ضربه آرام به پشت شوکا زد و گفت:

-انشا...خوشبخت بشی دختر. خان همیشه از زحمتات واسه باغ و عمارت تعریف میکنه

هنوز مهمانها را به طبقه بالا هدایت نشده بودند که صدای بوق ممتد یک ماشین در باغ توجه همه را به

خودش جلب کرد.

منصور خان نگاه متعجبانه ای به پدرش کرد:

-مگه قرار نبود بهادر و رفقاش عصر برن دنبال لوله کش و بعد بیان؟

تیمور خان ابرویی بالا انداخت و به سمت ماشین پژوی قرمزی رفت که با صدای ناهنجارکشیده شدن

لاستیکها پشت ماشین بنز تیمور خان ایستاد.

در ماشین باز شد و جوانی به سن بیست و پنج سال و شایدهم کمتر با موهای بلند حالت دار، پیراهن مردانه

ی یقه برگشته ی باز و شلوار فاستونی دم پا گشاد ازآن پیاده شد. به دنبال آن جوان، دو نفر دیگر که از


romangram.com | @romangram_com