#اشک_شوکا_پارت_8
شوکا در آشپزخانه در حال ریختن شوریها و زیتون پرورده ها در پیاله های ماست خوری برای نهار بود.
عمو حسن فریاد زد:
-مهمونا اومدن دختر... زود بیا
شوکا بلافاصله بیرون آمد و پشت سر پدرش ایستاد.
در اولین ماشین منصور خان به همراه همسرش فریبا خانم و فرزندانش نیما و یاسمن بودند. در ماشین
دیگر سیمین بانو و همسرش و سه فرزند ش، حامد، حمید و حمیرای شش ساله بودند. ماشین سوم برادر
ملوک خانم به همراه چهار دخترش بودند که علیرغم سنهای بالا هیچکدامشان ازدواج نکرده بودند. تیمور
خان، همسرش و بهاره در آخرین ماشین نشسته بودند ولی زودتر از همه از ماشین خارج شدند.
عمو حسن به سمت ماشین ارباب تیمور رفت که جلوی عمارت توقف کرده بود. تیمور خان مردی بود
در آستانه ی هفتاد سالگی، چهار شانه با موهایی کم پشت و قدی متوسط. طبق معمول لباس رسمی به تن،
کلاه شاپو به سر و یک عصای کرمی رنگ ظریف و از جنس چوب گردو در دست داشت. به محض پیاده
شدن از ماشین نگاهی اجمالی به عمارت انداخت. سپس چرخی زد و همه چیز را از نظر گذراند. برق
چشمهایش بازگو کننده رضایتش از شرایط باغ و عمارت بود. عمو حسن به سمت اربابش دوید. خم شد تا
دست تیمور خان را ببوسد که تیمور خان دستش را کشید و روی سر رعیتش گذاشت. با صدایی که مملو
از مهربانی و قدردانی بود گفت:
-خدا حفظت کنه حسن... هر دفه که میام عمارت از دفعه قبل رنگ و لعاب بیشتری پیدا کرده و نو تر به
نظر میرسه.
پشت سر تیمور خان، ملوک خانم به همراه بهاره از ماشین پیاده شدند. طبق معمول ملوک خانم پر بود از
تکبر و فخر. چقدر ملوک خانم متفاوت بود از زرین بانویی که هر دفعه به عمارت می آمد دستش پر بود
از هدیه هایی که برای حسن و مادرش می آورد و هروقت مادر حسن از پذیرفتن امتناع میکرد، زرین بانو
با مهربانی میگفت:
-بگیر ننه حسن. چیز قابل داری نیست. عروس دار میشی به کارت میاد...
ملوک خانم بدون آنکه قدمی پیش بگذارد صدایش را بلند کرد:
-چطوری حسن؟
سپس رو به شوکا که چند قدم عقب تر از حسن ایستاده بود کرد:
-تو چطوری شوکا؟
romangram.com | @romangram_com