#اشک_شوکا_پارت_7
-باید برم دخترجان . مهری تنهاست
ناگهان تن صدایش تغییرکرد و پرسید:
-هنوز از رسول خبری نداری؟ چند ماه شد؟
شوکا غمگین گفت:
-چهار ماهه ازش بیخبرم. خونواده ش هم ازش خبری ندارن. هیچ هم دوره ای تو روستای خودشون و
اینجا نداره که از طریق اونا ازش خبردار بشیم. فردا به تیمور خان میگم اگه آشنایی داره ازش خط و
خبری بگیره
محمد در حالیکه به سمت در میرفت گفت:
-گفتی کجا خدمت میکنه؟
-سیستان بلوچستان. توی یه روستای مرزی. دلم خیلی شور میزنه که خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه.
اونجا خیلی خطرناکه. هیچوقت بیشتر از دو ماه ازش بیخبر نبودم. یا زنگ میزد یا نامه میفرستاد ولی این
دفه خیلی دیر کرده.
عمو محمد با لحن دلداری دهنده ای گفت:
-دلتو بد نکن عمو. انشا... که اتفاق بدی نیفتاده. اونم رفته اجباری. به تفریح که نرفته. اونم کجا... سیستان
بلوچستان. تو یه روستای مرزی. خدا حفظش کنه. همین جوونان که مراقب و محافظ ناموسای ما هستن.
خدا بهشون قوت بده
در اتاق را باز کرد و رو به حسن گفت:
-انشا... این دفعه که مرخصی اومد دست دخترتو بذار تو دستش و بفرستشون سر خونه و زندگیشون.
اونطوری هم خیال تو جمعه و هم شوکا. اونم مسئولیت پذیری بیشتری احساس میکنه.
عمو حسن با بستن چشمهایش حرفهای محمد را تصدیق کرد.
عمو محمد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. شوکا هم به رسم ادب برای بدرقه ی پسر عموی پدرش از
اتاق بیرون رفت.
نماز عمو حسن رو به اتمام بود که صدای متناوب بوق ماشینهایی که هر لحظه به عمارت نزدیکتر
میشدند او را مجبور کرد که سلام نمازش را تندتر از حد عادی بگوید . با عجله از اتاق خارج شد و
خودش را به محوطه جلوی عمارت رساند. تیمور خان به همراه مهمانهایش آمده بودند.
romangram.com | @romangram_com