#اشک_شوکا_پارت_6

-چی شده شوکا جان این وقت روز؟ در رو کندی! مهری پا به ماهه. داره سکته میکنه از ترس!

شوکا بدون اینکه عذرخواهی کند در حالیکه نفس نفس میزد، بریده بریده و مضطرب گفت:

-بجنبین عمو حسن. بابام دومرتبه قلبش گرفته. وقتی اومدم اینجا رنگ به صورتش نمونده بود. خدا کنه تا

حالا اتفاق بدی براش نیفتاده باشه...

دختر بینوا با ته مانده ی انرژی که داشت آخرین جمله را گفت و بی حال به دیوار خانه ی عمو حسن

تکیه داد. زانوهایش به آرامی خم شد و روی پاهایش نشست. سرش را بین دستهایش گذاشت و آرام شروع

به گریستن کرد. از لرزشی که در جانش افتاده بود فهمید که چقدر هوا سرد است. دستهایش را به زیر

بغلش برد شاید سر انگشتان از سرما کرخت شده اش کمی جان بگیرد.

عمو محمد بیدرنگ به داخل خانه برگشت و بعد از چند دقیقه سوار بر اسب جلوی شوکا ظاهر شد:

-بپر بالا شوکا جان...

دقایقی بعد شوکا و محمد بالای سر عمو حسن بودند که به ظاهر دردش بعد رفتن شوکا کمتر شده بود.

عمو حسن بی حال و رنگ پریده بود ولی نه به شدت قبل.

فین فین شوکا مجددا بلند شد.

عمو محمد رو به شوکا گفت:

-خدا رو شکر به خیر گذشت. گریه نکن دخترم.

سپس رو به حسن گرد:

-فردا صبح با مینی بوس علی قلی میری شهر مریضخونه. باید دکتر ببیندت

عمو حسن بدون معطلی در جواب گفت:

-فردا تیمور خان با مهموناش میان. نمیتونم جایی برم

محمد رو ترش کرد:

-بیان... از سالمتیت که واجب تر نیست. شوکا هست منم حسین رو میفرستم کمکش... تو هم انشا... هیچیت

نیست. تا شب نشده برمیگردی

-حسین بچه س. همش یازده سالشه. چکاری از دستش برمیاد؟ فردا خودم به تیمور خان میگم که ناخوشم.

موقع برگشت میرم تهرون چند روزی میمونم و به دوا درمونم میرسم.

-هرطور صلاح میدونی ولی مریضیتو شوخی نگیر. نذار این دختر اول جوونیش بی پدر بشه.

عمو محمد از جا بلند شد و رو به شوکا که کنار میز سماور گوشه اتاق کز کرده بود گفت:

romangram.com | @romangram_com