#اشک_شوکا_پارت_5


مغز دانه ی زردآلوی تفت داده شده، انجیر وکشمش بود روی کرسی قرار داشت. چوبهای تکه تکه شده ی

کنار بخاری هیزمی را روی هم چید و از اتاق خارج شد.

بخاری نفتی اتاق دیگر را روشن کرد تا اتاق برای ورود مهمانها آماده باشد. نگاهی به رو تختیهای قالب

بافی شده ی هندی انداخت. لبخندی به لب راند. فکرش به سمت شش ماه قبل پر کشید.

- رسول! نکن دیگه...الان بابام به نبود ما شک میکنه و میاد بالا

-عمو حسن بالا نمیاد ... زن نداره، مرد که هست. میفهمه شش ماه، شش ماه یکی زنشو نبینه یعنی چی!

در ثانی تو زن عقدی من هستی یک کم شیطونی که اینهمه قیل و قال نداره...

-نکن رسول... ای بابا... نکن رسول... جون من کوتاه بیا...

با بلند شدن صدای زوزه باد که به دور عمارت می پیچید، به زمان حال برگشت. بی اختیار خنده ی بلند ی

سر داد که سکوت عمارت را برای لحظه ای در هم شکست.

هوا رو به تاریکی بود. علیرغم سردشدن هوا، هنوز گلهای شمعدانی باطراوت بودند.

فانوس را از گوشه ی تراس برداشت و روشن کرد. با احتیاط از پله های پایین آمد. فانوس را کنار در

اتاقشان گذاشت. با شنیدن صدای ناله ی پدرش خودش را با عجله به داخل اتاق انداخت.

عمو حسن دستش را روی قلبش گذاشته و بی حال و گیج در کنج اتاق ولو شده بود. شوکا سراسیمه بالشت

را زیر سر عمو حسن گذاشت و از آب داخل پارچ روی طاقچه به روی صورتش پاشید. عمو حسن مجددا

ناله ای کرد و با اشاره دست به دخترش فهماند که آب به روی صورتش نپاشد. شوکا دستپاچه شده بود.

نزدیکترین درمانگاه در 15 کیلومتری آنها قرار داشت که پزشکش هندی بود ولی بدلیل تاریکی هوا، شوکا

به تنهایی قادر به رفتن آنجا نبود.

شوکا بقدری مضطرب بود که نمیتوانست تصمیم بگیرد چه عملی درست است و چه کاری نادرست. بدون

پوشیدن لباس گرم با عجله از اتاق بیرون آمد و به سمت خانه ی عمو محمد، پسر عموی پدرش بنای دویدن

گذاشت.

وقتی به خانه ی عمو محمد که در مرکز روستا و در فاصله ی نچندان نزدیکی از آنها قرار داشت رسید

از هول و هراس مرگ پدرش، کلون در را با شدت به صدا درآورد.

عمو محمد سراسیمه در را باز کرد . علایم نگرانی و اعتراض به وضوح در چهره اش دیده میشد.

بادیدن شوکا بدون مقدمه پرسید:


romangram.com | @romangram_com