#اشک_شوکا_پارت_4

نجویده گفت:

- تیمور خان پیغام داده که کاری واسش تهران پیش اومده. امروز نمیتونن بیان. فردا صبح زود با

مهموناش از تهران راه میفتن تا نهار عمارت باشن. بابام گفت سیزده تا ... نه ... پونزده تا، شایدم شونزده

تا باشن.

قاسم بقدری عجله در به اتمام رساندن پیامش داشت که شوکا دست از شستشو کشید و معترضانه به سمتش

چرخید:

-چه خبرته! مگه سر میبری انقدر عجله داری؟

قاسم در حالیکه کاله دست باف پشمی اش را روی سرش جابجا میکرد به تندی گفت:

- امشب حنابندون دختر داییمه . ننه و بابام منتظرن تا همگی بریم اونجا...خداحافظ شما

قاسم بدون آنکه منتظر بدرقه حسن و شوکا شود به سرعت به سمت در باغ چرخید و شروع به دویدن کرد.

همانطور که می دوید فریاد شوکا را شنید که میگفت:

-به بابات بگو شوکا گفته خط و خبری از رسول ....

قاسم بدون اینکه بقیه حرفهای شوکا را بشنود با سرعت از باغ خارج شد.

شوکا سری به عالمت تاسف تکان داد. زیر لب غر غری کرد و مشغول شستشوی دستمالهای دودی و سیاه

آشپزخانه شد.

تیمور خان سه پسر داشت و دو دختر. منصور پسر بزرگ تیمور خان و سیمین خواهرش از همسر اولش

بودند که به دلیل بیماری سرطان دارفانی را وداع گفته بود. بهمن، بهادر و بهاره از همسر دوم تیمور

خان، ملوک خانم بودند.

مردم روستا برای منصور خان و سیمین بانو احترام خاصی قائل بودند چون علاوه برنیکوکاری و دست و

دل بازی، یادگار زرین بانو زن بسیار فداکار و مهربان اربابشان بودند. بهمن مدیریت کارخانه ی چوب

بری پدر زنش میترا را در رشت بر عهده داشت و به ندرت به عمارت می آمد مگر اینکه مهمانیهای کلی

و آنچنانی در آنجا برگزار میشد که معموال تنها و گاهی به همراه همسر و فرزندانش در آن مجلس شرکت

میکردند. چند سال قبل بهادر برای ادامه تحصیل در رشته ی پزشکی به فرانسه رفته بود. بهاره هم در

حال تحصیل در دبیرستان بود.

شوکا نگاهی به گوشه و کنار اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. کرسی آماده شده و دور تا دور آن تشکچه

های پشمی و بالشتهای پر گذاشته شده بود. یک سینی مسی کنده کاری شده که حاوی کاسه های تخمه کدو،

romangram.com | @romangram_com