#اشک_شوکا_پارت_52

عمارت تیمور خان زیاد شنیده میشد.

رو به علی گفت:

- من چیز غریبی نشنیدم ... ولی گفتی کاخ سیاه؟

علی همانطور که فرغون را به سمت درختها می برد گفت:

- اسمیه که مردم روستا رو عمارت گذاشتن. این خونه رو خارجیا زمان پدربزرگم ساختن.حداقل نیم قرن

قدمت داره. بابام میگه چند بار از اون موقع بازسازی شده و توشو تغییر دادن.رنگشم اولا خاکستری بوده

ولی جلبکای سیاهی که رو دیواراشو گرفته اینطوری زشت و سیاهش کرده. ولی خانم جان مواظب

خودتون باشید. شما یه زن هستید و بی پشت و پناه. یه وقت شب اجنه می ریزن رو سرتون و بلا ملایی

سرتون میارن. میخواید من شبال پیشتون بمونم تا خدا نکرده اتفاقی براتون نیفته؟

شوکا نگاه چپ چپی به علی کرد که جوان ساده لوح پی به گفتارش برد:

-

منظوری نداشتم خانم جان حمل بر بی ادبی نشه. البته مردم اونقدر از اینجا خوف دارن که دزدا هم جرات

نمیکنن بیان اینجا ولی اجنه رو نمیدونم

صحبتهای ساده لوحانه ی علی روی اعصابش بود. عصبی گفت:

-خیلی خب... بسه دیگه . به کارت برس

شوکا با جارو به سمت استخر رفت. نگاهی به برگهای تجمع یافته درآن کرد:

-اینا موندن... باشه واسه چند روز دیگه. فردا پنج شنبه است و میخوام استراحت کنم و یه خورده واسه

مرده هام دعا بخونم. فقط خدا کنه طوفان نشه که همه ی برگا دوباره پخش و پلا میشن.

به سمت خانه ی سرایداری چرخید:

- خسته شدم. دارم میرم. توهم برگا روکه جمع کردی برو.

با ورود به ساختمان یکراست به سمت سرویس بهداشتی رفت. دست و پایش را شست. سرویس بهداشتی

شامل یه دستشویی بود. توالت چسبیده به ساختمان و در ضلع غربی آن قرار داشت. در یک آن تصمیم

گرفت آب گرم کند و در آنجا حمام کند. فکر خوبی بود اگر موفق به این امر میشد دیگر نیاز نبود برای

حمام کردنش به عمارت یا روستا برود مگر در موارد ضروری.

فورا قابلمه را روی چراغ عالالدین و سه فتیله ای گذاشت. گرم شدن آب مصادف شد با تاریک شدن هوا.



romangram.com | @romangram_com