#اشک_شوکا_پارت_51
در حال کلنجار رفتن با خودش بود که به در ساختمان رسید. باد شروع به وزیدن کرده بود و از لابلای
شاخه های درختان صدای هوووهوووی ممتدی به گوش میرسید. صدای قار قار کلاغان بواسطه افزایش
تعدادشان آزاردهنده شده و عمارت در هاله ی غلیظی از مه گم شده بود.
تمیز کردن ساختمان تا نیمه های شب طول کشید. با شنیدن صدای ریزش تند قطرات باران دست از کار
کشید و به سمت پنجره آمد. پنجره ای که رو به عمارت باز میشد.
همه جا تاریک بود... ظلمات مطلق. دردی در معده اش پیچید. بقچه ی لباسش در گوشه ی هال بود.
بقدری خسته بود که همانجا بقچه را باز کرد و مشغول خوردن نان و حلوا ارده ای شد که مدیر مسافرخانه
به او داده بود. برق را خاموش و رختخواب را زیر پنجره پهن کرد و با صدای لالایی باران به خواب
رفت.
صب حروز بعد با صدای جیک جیک گنجشکان از زیر پنجره بیدار شد و متعجبانه با خود گفت:
-گنجشک؟؟ اونم تو این سرما؟؟
نه چیزی در بقچه داشت و نه در یخچال. آماده ی رفتن به روستا برای خرید مایحتاج روزانه اش شد.
قرار بر این بود که مباشر مرد جوانی را برای کمک به شوکا استخدام کند. چند روز بعد از ورودش پسر
جوانی به نام علی که خود را خواهرزاده ی کدخدا معرفی میکرد برای کمک به شوکا به عمارت آمد. ده
روزی درگیر پاک کردن ورودی باغ و محوطه ی جلوی عمارت از برگهای خشک بودند. با جمع آوری
برگها و ریختن آنها پای درختان داخل باغ، سنگفرشهای دالان و محوطه که طیفی بین طوسی تا سیاه
داشتند نمایان شدند. شوکا از علاقمندی سازنده ی عمارت به رنگ تیره در حیرت بود.
علی درحالیکه برگها را با بیل داخل فرغون میریخت رو به شوکا گفت:
-مدتیه شبا صداهای عجیب و غریبی از این سمت به گوش میرسه. دقیقا از زمانیکه سرایدار قبلیش رفته.
مردم روستا میگن چون یه مدتی کاخ سیاه خالی بوده ارواح توش خونه کردن!
چشمان شوکا با شنیدن هر کلمه از دهان علی از وحشت گشاد تر میشد. زیر لب زمزمه کرد:
-صداهای عجبب و غریب... کاخ سیاه... ارواح...
جاروی بلندی که از شاخه های نازک درختان چنار درست شده بود از دستش افتاد. در یک آن حس غریبی
سرتا پایش را فرا گرفت حسی بین سرما ومور مور شدن. چند روز گذشته را ذهن گذراند. شبها صدایی
غیراز صدای پیچش باد لابلای شاخه های درختان نشنیده بود که با این صدا کاملا آشنا بود. چیزی که در
romangram.com | @romangram_com