#اشک_شوکا_پارت_50

آهی کشید:

-از هیچی بهتره!

مکثی کرد و ادمه داد:

-ولی نفت کجاست؟

از ساختمان سرایداری خارج شد. هوا رو به تاریکی بود. مجددا آن نیروی عجیب چشمهایش را به سمت

عمارت کشاند. تیره تر از لحظه ی ورودش به آنجا به نظر می آمد. هاله ای از مه طبقه دوم عمارت را

احاطه کرده بود. گروهی از کلاغها بالای سرش دایره وار میچرخیدند و قار قار میکردند. احساس سوزن

سوزن شدن صورتش حاکی از ذرات ریز مه و سرما بود که او را مورد تاخت و تاز قرار داده بودند.

دور تا دور ساختمان را گشت . در پشت ساختمان چشمش به شیر آبی افتاد که در کنارش چند گالن نفتی

قرار داشت. به سمت شیر رفت. در زیر شیر خیسی تیره رنگ و روغنی شکل روان حاکی از آن بود که

شیر به مخزن نفت ارتباط دارد. چند قدم آنطرف تر دریچه آهنی گردی توجهش را جلب کرد. به سمتش

رفت و دریچه را گشود. بوی نفت به مشامش خورد. با دیدن سطح نفت که نزدیک به سطح زمین بود

خیالش از سوخت لازم برای زمستان راحت شد.

گالنی را برداشت و پر از نفت کرد. به سمت خانه روان شد. غرق در افکارش بود که آیا پذیرش مسئولیت

سرایداری این عمارت سیاه رنگ کار درستی بوده است یا نه...

با صدای بلند وزغی که بیشتر به جیغ شبیه بود، یکهو به عقب پرید و مقداری نفت از سر گالن به روی

زمین ریخت. چشمش به قورباغه ای افتاد که از زیر پایش به آب تجمع یافته کنارش پرید. گالن را زمین

گذاشت. دستش را روی لباسش جایی که قلبش اسیر قفسه سینه شده بود، قرار داد . قلبش بی محابا،

پرکوبش میزد.

با خودش گفت:

-چرا الکی ترس برت داشته؟ مگه توهمونی نبودی که تو هوای تاریک میرفتی لب قنات آب میاوردی؟

غم عالم به دلش نشست:

-اون موقع بابام زنده بود

دومرتبه به خودش پاسخ داد:

-بابات که تو عمارت خواب بود و هفت پادشاهی رو خواب می دید. واسه خودت بهونه ردیف نکن. بعد

اون روز شوم دل نازک شدی. با هر تق و توقی زهره ت آب میشه

romangram.com | @romangram_com