#اشک_شوکا_پارت_49


-دیر شد... شب نشده باید برگردم تهران

مباشر دسته کلیدی را از جیبش در آورد و به سمت خانه ای که مقابل استخر و درست روبروی عمارت

قرار داشت، رفت. شوکا هم گیج از هیبت و عظمت ساختار و رنگ ویلا به دنبالش کشیده شد. مباشر کلید

انداخت و در ساختمان با صدای خشنی باز شد.به محض اینکه شوکا پا به داخل گذاشت عنکبوت سیاه

بزرگی از پیش چشم او به پایین افتاد و از در بیرون رفت. ساختمان شامل یک هال و یک آشپزخانه ودر

کوچکی که به احتمال زیاد سرویس بهداشتی بود، میشد. مباشر گفت:

-اینجا حموم نداره ولی ویلا داره. میتونی از حموم اونجا استفاده کنی.بلدی آبگرمکن روشن کنی؟

شوکا سرش را به علامت بله تکان داد.

مباشر گوشه و کنار ساختمان و باغ را به شوکا نشان داد و سوار ماشینش شد. ماشین را روشن کرد. قبل

حرکت شیشه را پایین کشید:

- در مورد وظایفت که با هم صحبت کردیم. تا خونواده ترشیزی نیومدن تمیز کردن ویلا ضرورتی

نداره.فعلا به امورات باغ برس.

مباشر که رفت شوکا در وسط فضای بزرگ در کنار استخر تنها ماند. مجددا مسحور ویلای تیره رنگ

شد. انگار نیرویی او را وادار میکرد تا چشم از آن نگیرد. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. گهگاه صدای

قار قارکلاغی سکوت را میشکست.

ناگهان به خودش آمد. نگاهی به دورو برش کرد. تنهایی اش باعث شد احساس ترس بر وجودش غلبه کند.

با سرعت به ساختمان رفت و در را از داخل قفل کرد.

ساعتی روی زمین نشست و دور تا دور خانه را به دقت کاوید. فضله های موش روی ملحفه های کهنه و

پاره ی کشیده شده روی چند صندلی چوبی کنار اتاق او را وادار کرد تا قبل از هرکاری، به دنبال جارو به

سمت آشپزخانه برود.

نگاهش به کلیدهای برق روی دیوار و لامپ آویزان از سقف افتاد. لبانش به نشانه ی رضایت به دو طرف

کشیده شد و در دل گفت:

-از نفت کردن فانوس و هر دقیقه تلمبه زدن چراغ توری راحت شدم.

پا که به آشپزخانه گذاشت با دیدن یخچال نفتی با خودش گفت:

-احتمالا قبلا توعمارت بوده. برقیشوکه خریدن اینوآوردن اینجا...


romangram.com | @romangram_com