#اشک_شوکا_پارت_48
باید مسئولیت یک ویال را بر دوش میکشید و تمام نقشه هایش برای پیدا کردن رسول نقش بر آب شده بود.
هوای سرد بهمن ماه بود و آسمان ابری . ماشین پژوی مباشر جلوی باغ ایستاد. نرده های فلزی دور تا
دور باغ را احاطه کرده بودند
مباشر از ماشین پیاده شد. در نرده ای باغ با صدای گوشخراشی که حاکی از زنگزدگی لولاهایش بود باز
شد.
شوکا از ماشین پیاده شد. با ولع هوای سرد دیارش را به ریه ها فرستاد. مباشر با سر اشاره کرد تا به
داخل ماشین برگردد. ماشین وارد مسیری شد که رویش درختان در دوطرفش آن را شبیه دالان کرده بود.
درختان چناری که لابلای آنها درختان میوه خودنمایی میکردند. وضعیت درختها، شکسته شدن شاخه های
آنها بر اثر طوفان و توده ی برگهای قهوه ای خیس شده در اثر باران، همگی نشاندهنده ی بدون سرایدار
بودن ویلا برای مدت طولانی بود.
مباشر که از آینه نگاه متعجب شوکا به شاخ و برگ درختان را مشاهده میکرد گفت:
-مشتی رجب و زنش سرایدار اینجا بودن. پسرش رفت انزلی و تو بندر شروع به کار کرد. کارو بارش
گرفت و پدرو مادرش رو برد همونجا. از همون موقع دنبال سرایدار بودیم ولی تو شلوغی تهران و
جریانات انقلاب نتونستیم به امورات ویلا برسیم تا اینکه تو پیدا شدی. ارجحیت با زن و شوهری بود که
باهم اینجا کار میکردن ولی در حال حاضر موردی دم دستمون نیست.
مسیر تنگ دالان مانند که تمام شد وارد فضای بازی شدند. که در وسط آن یک استخر قرار داشت که پر
شده بود از برگهای خیس رنگارنگ که طیفی بینکرمی رنگ تا قهوه ای داشتند. روبروی دالان یک
عمارت دو طبقه با نمای سیمانی و به رنگ خاکستری تیره قرار داشت که از زمین با چند پله ی پهن و
بزرگ جدا میشد. در عمارت، بزرگ و چوبی بود. هر طرف عمارت دوپنجره ی باریک، بلند و عمودی
داشت که چهره ی آن را متفاوت تر از ویلاهایی میکرد که شوکا در عمرش دیده بود. بالای عمارت در لبه
ی پشت بام نمایی تاج مانند قرار داشت. ایوان نه چندان بزرگی هم در طبقه دوم درست بالای در ورودی
.
شوکا مات و مبهوت ساختمان شده بود.چقدر این ویلا با عمارت خودشان فرق داشت. نه از باغچه های گل
خبری بود و نه از قسمت صیفی کاری پدرش. گلدانهای شمعدانی روی ایوان هم که جای خودش قرار داشت. عمارت
تیمور خان بیشتر به یک خانه ی اجدادی میخورد تا ویلا.
مباشر نگاهی به ساعتش انداخت:
romangram.com | @romangram_com