#اشک_شوکا_پارت_47
شوکا تمام سعیش را میکرد تا هق هقش را مخفی کند.
مدیر مسافرخانه با سکوت شوکا درک کرد که دختر بینوا قصد بازگشت به محل زندگی اش را ندارد. به
پشت میز کارش رفت. با جاگیر شدن درصندلی چشم به شوکا دوخت که با فشردن دستهایش به هم اشک
جمع شده در لبه ی پلکش را مهار میکرد تا نچکد.
پیرمرد از دیدن شوکا در این وضعیت متأثر شد:
- حاضری سرایدار یه خونه باغ بشی؟ البته دنبال یه زن و شوهر میگردن
شوکا که سر به زیر داشت با شنیدن حرف مسافرخونه چی گل از گلش شکفت.لبخند بر روی لبش آمد و
قطره ی اشک از چشمش به روی دستش چکید:
-شوهر دارم. رفته اجباری. همین روزاست که برگرده
از دروغی که به این مرد مهربان گفت عذاب وجدان گرفت.ولی شکم گرسنه دین و ایمان نمیشناسد.
مدیر مسافرخانه ادامه داد:
-ویلا مال یکی از آشناهای دوستمه. چند سالیه که خارج از کشور زندگی میکنن. یه زن و شوهر میخوان
که به امورات ویلا برسه تا خراب نشه
شوکا کنجکاوانه پرسید:
-برنمیگردن؟
-واسه زندگی نه ولی سالی یکی دوبار میان واسه دیدن قوم و خویشا
- خونه باغ کجاس؟
-فکر کنم تویه روستا نزدیک چالوس... تو دیار خودتونه!
شوکا سری از روی رضایت تکان داد:
-با کی باید حرف بزنم؟
مدیر مسافرخونه گفت:
-امشب به دوستم زنگ میزنم که فردا قبل ظهر بیاد اینجا. انشا... خیلی زود کارتو شروع میکنی
طی دو روز شوکا با دوست مدیر مسافرخانه و مباشر مالک خانه باغ دیدار و قرار دادی را امضا کرد و
قرار شد به همراه مباشر به محل خانه باغ برود. حالش را نمیفهمید.خوشحال بود از اینکه کار مستقلی پیدا
کرده است و میتواند رو پای خودش بایستد تا خبری از رسول بشود و ناراحت به خاطر اینکه تک و تنها
romangram.com | @romangram_com