#اشک_شوکا_پارت_46
مردی از پشت خط گفت:
-ایشون نیستن
-کی میان؟
-ایران نیستن. با خونواده شون یک ماهی میشه رفتن فرانسه. گفتن تا این آشوبا نخوابه برنمیگردن.
برق امید در چشمان شوکا ناپدید شد و هاله ای از غم آن را فرا گرفت. بدون آنکه خداحافظی کند گوشی را
روی تلفن گذاشت. اشک در چشمانش حلقه زد. کورسو امیدی هم که داشت خاموش شد.
پیرمرد که متوجه تغییر حالت دخترک شد پرسید:
-چی شد دخترم. نبودن؟
شوکا بی رمق جواب داد:
- از ایران رفتن
از فرط ناامیدی جلوی چشمانش تیره و تار شد. پیرمرد متوجه شد که شوکا در معرض سقوط است. دستش
را گرفت و او را روی مبل کهنه ی کنار میز نشاند و بلند گفت:
-محمد جواد یه لیوان آب بیار بابا...:
مدیر مسافرخانه با لحن حمایتگری گفت
-کاری از دست من برنمیاد؟
شوکا آهی از روی یأس و نامیدی کشید:
-نه
زیر لب در اوج ناامیدی و بی پناهی گفت:
-حالا کجا برم؟
گویا زیر لب گفتنش به اندازه ای بلند بود که پیرمرد پرسید:
-جایی واسه موندن نداری؟ تهران کس و کاری نداری؟
شوکا در حالیکه بغض کرده بود با حرکت سر جواب منفی داد.
پیرمرد لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
-مگه نمیخوای برگردی روستات؟
romangram.com | @romangram_com