#اشک_شوکا_پارت_45
ش احساس کرد. تازه یادش آمد از شب قبل چیزی نخورده است. هیجاناتش در آن روز بقدری زیاد بود که
به تنها چیزی که فکر نمیکرد غذا بود. سینی غذا را گرفت. ناگهان فکری در سرش جرقه زد:
-آقات پایینه؟
-بله
-صبر کن باهم بریم
سینی را روی تخت گذاشت. با عجله از اتاق خارج شد.
مدیر مسافرخانه به همراه چند تن از مسافران، در سالن، مشغول صحبت درباره ی حوادث انقلاب بودند.
پسر جوان از شوکا جدا شد و به سمت پیرمرد رفت:
-آقاجان، این خانم با شما کار دارن
پیرمرد رو به مردها کرد:
-_
الان برمیگردم
به سمت شوکا آمد:
-چی شده باباجان؟
شوکا دستهایش را بهم مالید و در حالیکه سعی میکرد کم رویی و خجالت را کنار بگذارد پرسید:
-اینجا تلفن داره ؟
پیرمرد که به شرم شوکا پی برد گفت:
-داریم باباجان...اونجا تو اتاق مدیریت. جایی میخوای زنگ بزنی؟
شوکا دست به داخل کیسه ی آویزان به گردنش برد و تکه کاغذی را درآورد:
-بلد نیستم. میشه به این شماره تماس بگیرید؟ خونه ی منصور خانه... پسر ارباب تیمور. اون تنها کسیه که
تو این شهر میتونه کمکم کنه.
پیرمرد با دستش به شوکا اشاره کرد که دنبالش برود. به تلفن که رسیدند، تکه کاغذ را از شوکا گرفت.
بعد چند لحظه تماس برقرار شد.
پیرمرد گوشی را به شوکا داد. شوکا گوشی را از دست مدیر مسافرخانه قاپید:
-الو. منزل منصور خان؟
romangram.com | @romangram_com