#اشک_شوکا_پارت_44
از بیرون صدای دو مرد می آمد که در مورد حوادث آنروز صحبت میکردند:
- خشم مردم خیلی زیاد شده... همین روزاست که کارو یکسره کنن!
از جا بلند شد و به سمت دستشویی کنار اتاق رفت. نگاهی به آینه ی نصب شده ی بالای دستشویی انداخت.
اتفاقی تکرار شدنی...چشمانش پف آلود بودند. بعد از جریان اتفاق افتاده در عمارت همیشه چشمانش
میزبان پفهایی در پلک باال و پایین بود.
نگاهش به ساعت شماطه دار روی طاقچه افتاد. ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود. ناگهان با فریاد
مسافران در راهرو که میگفتند ارتش خودشو تسلیم ملت کرد اندک خوابی که در چشمانش مانده بودپرکشید.
.
به سمت پنجره رفت و به تماشای مردم ایستاد. دسته دسته دستها را در هم قالب کرده و عکس پیرمردی با
عمامه مشکی را روی سینه هایشان چسبانده بودند. از توصیفهای آقا جمال، شوکا خیلی زود پی برد که این
فرد همان آقای خمینی است که رهبری انقلاب را بر عهده دارد و معلم روستا به همراه چند تن دیگر چند
روز قبل برای استقبالش به تهران آمده بودند.
خدا را شکر منظره ای که مقابل دید شوکا بود نه تانک داشت و نه انفجار و نه خون و خونریزی...
ساعتها به تماشای بیرون نشست. جالب ترین نمایشی بود که در عمرش می دید. حداکثر تجمعی که دیده
بود در نماز جماعت مسجد روستای خودشان بود که به زحمت بیست نفر میشدند.
غرق در تماشای مردم بود که صدای بلندگوی مسافرخانه بلند شد:
- اینجا تهران است، صدای راستین ملت ایران، صدای انقلاب، امروز به همت مردانه ملت آخرین دژهای
استبداد فرو ریخت...
با هجوم مردم به داخل مسافرخانه و فریاد شادی و تبریک گفتن به یکدیگر صدای بلند گو گم شد.
کم کم ولوله ها خوابید و بلندگوی مسافرخانه، مسافران را مهمان آهنگهای شاد کرد.
هوا تاریک شده بود. با صدای چند ضربه به در اتاق، شالش را به سر انداخت و پرسید:
-کیه؟
صدایی از پشت درگفت:
-شام براتون آوردم. آقام امشب همه روبه مناسبت پیروزی انقلاب مهمون کرده
با شنیدن کلمه ی شام صدای قاروقوری در دل شوکا پیچید. در اتاق را باز کرد. پسری که پشت لبش تازه
سبز شده بود، سینی غذایی در دست داشت. بوی چلوکباب در بینی شوکا پیچید و ریزش اسید را در معده
romangram.com | @romangram_com