#اشک_شوکا_پارت_43
-د یالا بیا.. استخاره میکنی؟!
شوکا خودش را به مرد رساند. پیرمردی لاغر اندام پشت میزی بزرگی در اتاق شیشه ای نشسته بود.
مرد رو به پیرمرد کرد:
-میگه شناسنامه ندارم. چیکار کنم آقا؟ بره یا بمونه؟
پیرمرد که مدیر مسافرخانه بود از پشت میز بیرون آمد و از اتاق خارج و در چهره و لباس محلی شوکا
دقیق شد:
-از کجای مازندرونی بابا؟
شوکا با دیدن محاسن سفید و آرامشی که پیرمرد در لحنش داشت کمی آرام شد. سعی کرد که لرزش
صدایش را کنترل کند:
-طرفای دریا کنار... یعنی یه روستا نزدیک دریا کنار
پیرمرد نگاهی به مرد که جعفر نامیده میشد کرد:
-صلاح نیست تو این شلوغ پلوغی تهرون یه زن آواره ی خیابونا بشه. یه اتاق بهش بده. از اتاقای اون
جوونای جنوبی هم دور باشه که خدا نکرده مزاحمش نشن
اشک شادی در چشمان شوکا حلقه زد. ترس به یکباره از وجودش رخت بست. زیر لب خدا را شکر کرد
که مدیر مسافرخانه فرد بیراهی نیست. به دنبال جعفر از پله های باریکی بالا رفت. جعفر کلید انداخت و
در یکی از اتاقها را باز کرد. قبل از اینکه شوکا وارد اتاق شود دست دراز کرد:
-انعام ما یادت نره
شوکا دست کرد در کیسه ی کوچک پارچه ای که به گردنش آویزان بود. یک ریالی از داخل آن درآورد:
-بگیر و برو...
کلید را از روی در برداشت ، وارد اتاق شد و در را محکم به روی جعفر بست.
بقدری خسته بود که به نان و پنیری که صفیه برایش در بقچه گذاشته بود اکتفا کرد و سر بر بالشت
گذاشت. به دقیقه نکشیده اسیر فرشتگان خواب شد.
روز بعد با صدای انفجار و شلیک تفنگها بیدار شد. شیشه های مسافرخانه با هر انفجاری میلرزید.
تیراندازی ماموران رژیم پهلوی به مردم بی وقفه ادامه داشت. شوکا از وحشت خودش را گوشه ی تخت
مچاله کرد و پتو را به بغل گرفت.
romangram.com | @romangram_com