#اشک_شوکا_پارت_42
به اطراف نگاه کرد. با عجله خودش را به کوچه ای انداخت. هول هراس وجودش را پرکرده بود. تنها و
بی کس آنهم در شهر بزرگی چون تهران. در آن شرایط چطور میتوانست با منصور خان تماس بگیرد. با
گامهایی بلند خودش را به انتهای کوچه که به خیابان دیگری راه داشت رساند. به محض اینکه پا به خیابان
گذاشت، چشمش به یک تابلوی فلزی افتاد. سوادش به اندازه ی سه کلاس ابتدایی بود و آن را هم مدیون
تیمور خان بود که حسن را مجبور کرد تا دخترش را به مدرسه ی روستا بفرستد. روستای آنها کلاس
چهارم تا ششم ابتدایی نداشت و دانش آموزان مجبور بودند برای اتمام دوره ی ابتدایی به روستای دیگری
بروند. به همین علت حسن مانع درس خواندن شوکا شد .
به سختی با وصل کردن حروف، نوشته ی روی تابلو را خواند:
-مسافرخانه دوستان
نگاهی به در چرک و رنگ ریخته ی مسافرخانه کرد. با اکراه وارد شد. از رد انگشتان و سیاهیهای روی
دیوار و لزج بودن کف راهروی ورودی چنین بر می آمد که مسافرخانه ی کثیف و درجه ی پایینی است.
متوجه میز چوبی رنگ و رو رفته ای شد که در انتهای راهرو قرار داشت. هنوز به میز نرسیده بود که
مردی که سنش بییشتر از پنجاه سال میزد با قامتی خمیده، موهایی چرب در حالیکه سیگاری در گوشه ی
لب و دمپایی پاره ی آبی رنگ کثیفی به پا داشت، مقابلش ظاهر شد:
-بفرما؟
شوکا من من کنان و با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
-اتاق میخواستم
مرد نگاهی به سرتا پای شوکا و لباس مازندرانی اش انداخت و دستش را دراز کرد:
-شناسنامه؟
شوکا با لرز گفت ندارم. یعنی دست شوهرمه؟
مرد لبخند زشتی بر لبش جا گرفت که شوکا را ناگهان به یاد زینال اندانخت. تنش لرزید و از اینکه وارد
چنین جایی شده بود خودش را لعنت کرد.
مرد بدون اینکه حرفی بزند پشتش رابه شوکا کرد و به سمت راست راهرو که سالن بزرگی بود وارد شد.
در انتهای راهرو اتاقچه ی شیشه ای قرار داشت که به نظرقسمت مدیریت مسافرخانه بود. بین راه ایستاد و
رو به شوکا که هاج و واج در و دیوار را نکاه میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com