#اشک_شوکا_پارت_41
گوشش نمیرفت که نمیرفت. میگفت میریم امامزاده آب توبه رو سرش میریزمو میارمش ده... خلاصه کار
پدر و پسر بالاگرفت و برادر کدخدا پسرشو از خونه بیرون کرد. اونم با موتورش راهی تهرون شد و بین
راه تصادف کرد و فوت شد. حالابرادر کدخدا میگه مونس عروسمه و باید به عقد پسر کوچیکه در بیاد.
سال برات که سر بیاد مجلس عروسیشونو میگیرن. پسر کوچیکه هم تازه پشت لبش سبز شده.زور بزنه
پونزده سال داره. دوست آقا سید، اقا رضا، معلمه. مثل آقا جمال. چند وقت قبل مونس رو با خونواده ش تو
امامزاده دیده. خونواده ش پا پیش گذاشتن ولی کدخدا رضایت نمیده. آقا رضا دست به دامن آقا سید شده که
آقا جمال واسطه بشه... واسه همین هر سه تا امروز رفتن ده اونا تا کدخدا رو راضی به این وصلت کنن.
مصیبت و گرفتاری دیگران برای شوکا امری پیش و پا افتاده بود چون غم دلش آنقدر زیاد بود که سرریز
میشد. نفسش را بی رمق بیرون داد و بی تفاوت گفت:
-انشا... مشکل اونا هم حل بشه.
در حال گفت و شنود بودند که آقا جمال و صفیه شادمان وارد خانه شدند. گویا کدخدا از آنها مهلت خواسته
بود تا به حرفهای جمال بیندیشد. همینکه جواب منفی نشنیده بودند جایی بسی امیدواری بود.
با بازگشت معلم و همسرش به منزل، شوکا بدون مقدمه چینی مسئله رفتن به تهران و ملاقات منصور خان
و خبرگیری از رسول را پیش کشید. علیرغم نارضایتی صفیه و جمال از تصمیم زودهنگام شوکا با توجه
به شلوغی تهران و اوج گرفتن تظاهرات مردم و جثه نحیف شده و بیمارش، او در تصمیمش جدی بود.
صفیه کاغذ مربوطه و مبلغی پول را که در بقچه ی شوکا پیدا کرده بود به او داد.
شوکا دو روز به بعد به قصد عزیمت به تهران از خانواده ی پر محبت کمالی و سادات خانم خداحافظی
کرد، سوار مینی بوس ده شد و راهی تهران گشت.
پا که از می نی بوس بیرون نهاد با تجمع عظیمی از مردم مواجه شد که مشتها بر سر گره کرده و شعار
مرگ بر شاه ، زنده بادخمینی سر میدادند. فقط صدا بود. فریاد مردم، صدای تیرو تفنگ، شکسته شدن
شیشه ها و شعارها... در عمرش دوبار به تهران پا گذاشته بود. در سن هفت سالگی که به همراه پدرش به
منزل تیمور آمده و چند روز در قسمت خدمه ی منزل از او پذیرایی شده بود و آنروز که مصادف بود با
بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۵۷.
بقچه به بغل دور خودش میچرخید. نمیدانست از کدام طرف برود حالا به حرفهای مسافران مینی بوس و
آقای کمالی پی میبرد که میگفتند تهران نارآرام است و اوج خشم مردم به بینهایت رسیده است.
romangram.com | @romangram_com