#اشک_شوکا_پارت_40





شوکا نگاهی به لباسهای شسته شده و تا شده ی داخل بقچه اش انداخت. پرواضح بود که صفیه آنها را

شسته و چیده است. به دنبال کاغذی بود که روی آن شماره تلفن منزل منصور، پسر ارباب تیمور را نوشته

بود. در حال حاضر فریبا خانم تنها کسی بود که میتوانست کمکش کند. با گفتن حقیقت به آنها و نامبردن

قاتل بهادر، مسلما خیلی از اتهامات از او پاک و بار سنگین عذاب وجدان خیانت به ارباب تیمور از

دوشش برداشته میشد. با صدای باز شدن در اتاق، به سمت در چرخید. سادات خانم بود که سینی چای به

دست وارد اتاق شد:

-صفیه با برادرم و آقا جمال واسه امر خیر رفتن ده کناری. تا اونا بیان من پیشتم تنها نباشی

شوکا لبخند کوتاهی حاکی از تشکر بر لبش نقش بست و چشم به دهان سادات خانم دوخت که ادامه داد:

-دوست آقا سید، دختر کدخدای ده لب جاده رو میخواد که به اسم پسر عموش نافشو بریدن.

شوکا طوریکه از نتیجه ی این خواستگاری مطمئن است خونسردانه گفت:

-فایده ای نداره. ناف دختر رو به اسم هرکی ببرن باید زن همون بشه!

سادات خانم استکان کمرباریک حاوی چای را جلوی شوکا گذاشت. کاسه خرما را به سمت شوکا گرفت.

شوکا کاسه را پس زد:

- نمیخورم

سادات خانم با لحنی که مهربانی آمیخته به دلسوزی در آن موج میزد گفت:





-بخور دختر! یه کمجون بگیری. قیافه ت رو تو آینه دیدی؟ از لاغری صورتت زرد شده چشمانت از بس

گریه کردی بابا قوری شده!

سپس حبه قندی را به چای زد و استکان چای را به دهان برد و صدا دار جرعه ای نوشید و ادامه داد:

-تو راست میگی خواخر... ناف هرکی رو واسه هرکی ببرن باید زنش بشه، ولی جریان دختر کدخدا یه

چیز دیگه س. عید سال قبل کدخدا و برادرش اعلام کردن که تابستون عروسی بچه هاشونه ولی برات پسر

برادر کدخدا دل و ایمونشو به یکی از این دخترای نانجیب تهرون داده بود و اصرار میکرد الا و بلا

همونو میخوام و بس... هرچی هم خونواده ش میگفتن چطوری یه دختر بدکاره بیاد عروسمون بشه به

romangram.com | @romangram_com