#اشک_شوکا_پارت_39


جمال با دیدن چهره ی نگران همسرش که با گامهای بلندی به سمت او می آمد، لبخند تلخی بر لبانش

نشست که حاکی از اوضاع نابسامان درونش بود.

صفیه به چهره ی نگران شوهرش دقیق شد:

-چی شد؟ تونستی از پدرش خبری بگیری؟

جمال با چشمانی که حاکی از ناراحتی بود بدون مقدمه چینی گفت:

-فوت کرده... همون روز که شوکا رو لب روخونه پیدا کردیم. سکته کرده!

صفیه هاج و واج به شوهرش نگریست. در افکارش همه چیز را تصور کرده بود الا مرگ حسن. محکم

پشت دستش زد:

-وا مصیبتا! چطوری این خبر رو به دختر بیچاره بدیم... دق میکنه !

سپس مکثی کرد و کنجکاوانه پرسید:

- چطوری این اتفاق افتاده؟

جمال بازدمش را کشدار بیرون داد:

-صبح همون روز یکی از روستاییا میاد خونه ی تیمور خان که از پدر شوکا خبر بگیره که چشمش به

جسد پسر خان و اتاق خونی میفته. با عجله به تلفن خونه میره تا به ارباب تیمور خبر بده. به ساعت

نکشیده همه ی روستا و تیمور خان خبر دار میشن. تیمور با حسن، پدر شوکا از تهران راه میفتن. حسن تو

راه حال خوشی نداشته ولی تحمل میکنه. وقتی به عمارت میرسن وچشمش به جسد زیر ملافه ی سفید

میفته و از گم شدن شوکا مطلع میشه همونجا حالش بهم میخوره و به رو زمین میفته.مردم روستا به دست و پا میفتن از

روستای دیگه دکتر بیارن که اجل مهلت نمیده و حسن فوت میکنه. جسد پسر اربابشونم با آمبولانس

درمانگاه ده بالا به تهران میفرستن. دیروز یه نفر از طرف تیمور مامور شده و به روستا اومده بود تا

زمینها رو با قیمت معقولی به مردم بفروشه. عمارت وباغ رو هم گذاشته واسه فروش...

سخنانش که به اینجا رسید ، مکثی کرد و رو به صفیه ادامه داد:

-حالا چطوری بهش بگیم... این یکی رو دیگه نمیتونه تحمل کنه!

زن و شوهر نگاهی به یکدیکر که گویای ناتوانی هردو در خبررسانی به شوکا بود، انداختند. هنوز کلامی

بر لب نرانده بودند که با صدای جیغی ، هردو به طرف اتاق دویدند. شوکا کنار پنجره روی زمین افتاده

بود. باد سردی از پنجره باز به داخل اتاق میوزید.


romangram.com | @romangram_com