#اشک_شوکا_پارت_38

بیرون پرید و با لیوان آب برگشت و به دست شوکا داد.

جمال رو به شوکا کرد:

- ببخشید اونقدر از خبر بازگشت آقا ذوق و شوق داشتیم که شما رو فراموش کردیم. خیلی خوشحالیم که

بهوش اومدید. اینجا رو مثل خونه ی خودتون بدونید و تا هرموقع که کاملا خوب شدید همینجا بمونید.

صفیه هم از تنهایی در میاد. ولی قبل از همه باید به ما بگید که چی شده و چرا کنار رودخونه بیهوش افتاده

بودید.

شوکا نگاهی به آقا سید کرد که از چشم تیزبین سادات خانم دور نماند. انگار در آن جمع فقط او نامحرم

بود. بعد نوشیدن چای، سادات رو به برادرش کرد:

-پاشو برار ) برادر( جان، هم آقا معلم و هم صفیه خسته ن. مریض هم باید بیشتر استراحت کنه. احتمالا تا

الان طیبه از خونه پی یرش )پدرش( برگشته!





صفیه کنار تشک شوکا نشست. نگاهی به چشمان سرخ اشک آلود و رنگ و روی پریده اش انداخت:

- بمیرم برات چه زجری کشیدی... حالا که ما رو از خودت دونستی و محرم رازت شدیم، فرض کن

خواهرتم. هر کمکی از دست من و جمال بر بیاد کوتاهی نمیکنیم. خودم موضوع رو واسه جمال توضیح

میدم. اول از همه باید پدر و اربابت از جریان مطلع بشن. احتمالا بابات تو این چند روز از گم شدنت خیلی

عذاب کشیده و در به در دنبالته. به جمال میگم فردا صبح بره روستاتون و سرو گوشی آب بده.واسه خط و

خبر گرفتن از شوهرت هم یه فکری میکنیم! دیگه هم به چیزای بد فکر نکن. انشا... هرچی خیر باشه پیش

میاد. خدا بزرگه...

مسئولیتی که بر دوش جمال کمالی، معلم انقلابی روستا گذاشته شده بود خیلی سنگینتر و سخت تر از پخش

اعلامیه های آیت ا... خمینی بود. در آنها همه نوید آزادی و استقالل بود ولی در حال حاضر او حامل

پیامی ناخوشایند برای دختری دلبسته به دلداریهای او و همسرش برای آینده ای نامعلوم بود.

شوکا به دلیل دردی که در کمر داشت قرص مسکن خورد و خوابید. از زمانیکه جمال به روستای شوکا

رفته افکار صفیه به هزاران طرف کشیده شده بود بطوریکه با شنیدن صدای سم اسب بر روی سنگهای

بزرگ کوبیده شده در جلوی حصار ورودی خانه بی توجه به سرمای زمستان، بدون بالاپوش، با عجله از

اتاق بیرون رفت.

romangram.com | @romangram_com