#اشک_شوکا_پارت_37


پای آن دو بلند شدند. مردی که جوانتر بود و از مدل لباس پوشیدنش معلوم میشد که جمال کمالی معلم

روستا است، با دیدن شوکا که در رختخوابش نشسته لبخند رضایتمندی بر لبش ظاهر شد و رو به

همسرش گفت:

- خدا رو شکر که بهوش اومد

شوکا سرش را بلند کرد. با چشمانی سرخ و صدایی دو رگه گفت:

- زحمتتون دادم

مرد دیگر که حول و حوش سی سال داشت پیش دستی کرد:

- چه زحمتی خواخر )خواهر (. وظیفه بوده

به محض اتمام حرف آقا سید، جمال رو به صفیه کرد و شادمان گفت:

- بالاخره زحمتای بچه ها به نتیجه رسید. بسته شدن در ساواک بقدری همه رو شاد کرد که خستگی تلاش

شبانه روزیمون یادمون رفت. ولی اوج خوشحالی بچه ها الانه که خبر برگشتن آقای خمینی رو بهمون

دادن. نمیدونی چه شورو شعفی تو مردمه. احتمالا با آقا سید میریم تهران استقبال آقای خمینی...

صفیه که گویی همسرش را در راه پر نشیب و فراز مبارزات انقلابی یاری میکرد چنان از شنیدن خبر

بازگشت آقای خمینی شادمان شد که خنده کنان از جا پرید و در حالیکه میگفت: »خدا را شکر« از اتاق

بیرون رفت و کمی بعد با ظرفی که در آن چند تکه کیک خانگی قرار داشت برگشت و به سادات خانم داد:

-قربون دستت... اینو تعارف کن تا من برم چایی دم کنم

سادات خانم در حالیکه کیک را میگرداند از جمال پرسید:

- شما که گفتید هنوز ساواک فعاله!

جمال نگاهی به چهره ی پرسشگرانه ی سادات خانم انداخت و در پاسخ گفت:

- درسته شورای ملی دستور انحلالش رو داد ولی هنوز گوشه کنارا دارن فعالیت میکنن و مزاحم انقلابیون

میشن.انشا...خیلی زود اونا رو هم جمع میکنیم.

ذوق و شعفشان چنان زیاد بود که حضور شوکا را از یاد برده بودند. شوکا که از کل جریانات انقلاب فقط

شنیده بود که مردی به نام خمینی در حال هدایت مسیر انقلاب است و تهران هر روز شاهد تظاهرات

وسیعتری نسبت به روز قبل است، هاج و واج به صفیه که زنی مطلع از امور روز بود نگاه میکرد.

با پریده شدن آب دهان در گلویش به سرفه افتاد و حضار در اتاق را متوجه خودش کرد. صفیه به سرعت


romangram.com | @romangram_com