#اشک_شوکا_پارت_36
بگیرنت و خدایی نکرده حالت بدتر بشه.
تن صدایش را پایین آورد. در چهره اش رنگ شادی رفت. چند بار آب دهانش را قورت داد انگار که
میخواست خبر شومی به شوکا بدهد. بعد از چند لحظه این پا و اون پاکردن و نگاه کردن به سادات خانم
برای کسب اجازه رو به شوکا گفت:
- متاسفانه یه خبر بد هم باید بهت بدم... البته سلامتی خودت صد البته مهمتره. جوونی... وقت زیاد داری
واسه...
شوکا میخکوب دهان صفیه شده بود و منتظر شنیدن خبری بود که زن جوان برای گفتنش این دست و آن
دست میکرد.
سادات خانم به وسط حرفش پرید:
- تو که جون به لبش کردی خواخر )خواهر( جان!
سادات خانم به صفیه مجال ادامه صحبت نداد :
-وقتی آقای کمالی و سید تو رو کنار رودخونه پیدا کردن غرق خون بودی. یه تیکه گوشت کبود هم همونجا
بود. مار)مادر( تو حامله بودی؟
شوکا با ناراحتی به علامت بله چشمانش را بست
سادات خانم دستش را گرفت:
غصه به دلت راه ندی کیجا... سنی نداری... خود من سه تا بچه انداختم. الانم پنج تا آتیش پاره دارم.
شوکا سرش را به زیر انداخت و با لبه ی لحاف مشغول بازی شد. چه خوش باور بودند این دو زن که
فکر میکردند شوکا برای بچه ای که مایه ننگ و رسوایی اش میشد و تمام بلاها بواسطه ی وجود او بر
سرش آمد، غمگین است .اگر وجود آن بچه نبود شوکا آن شب را تنها سپری نمیکرد که گیر گرگی چون
زینال بیفتد. غم و درد شوکا فراتر از این حرفها بود.
ناگهان دلش گرفت. یاد پدرش افتاد. چند روز میشد که از او خبر نداشت. دلش هوای آغوش همسرش را
کرد. چقدر دلتنگ هردوی آنها بود.
قطره اشکی به روی دستش چکید. صفیه که غم منعکس شده از چهره ی شوکا را بواسطه از دست دادن
فرزندش پنداشت دلش گرفت و نگاهی به سادات خانم انداخت :
- هر چی گریه کنه حق داره...
زنها در حال دلداری دادن به شوکا بودند که دو مرد یا ا... گویان وارد اتاق شدند. صفیه و سادات خانم به
romangram.com | @romangram_com